خواب گردی


آلما میگوید زمان معجزه است ، لابد معجزه است دیگر ، اگر نبود که مزۀ آرشیوه نوشته های 90 %

تلخم ، اکنون به شیرینی نمیزد ، اگر نبود ؛ آن خواب های گریه دار ، اکنون برایم لبخند نمیزدند ، اگر

نبود که ، آن خنده های همیشه موزیانۀ میانه کتاب های پخش و پلا شدهَ ت را هنوز یادم بود ؛ یا

مثلاً آن بدظهر را که جلویم را گرفتی و گفتی نگا ؛ آشپزیم بیست اَست ؛ همین برایت بس نیست ؟! را

باید فراموش نمیکردم ؛ یا اصلاً از همۀ مسافرت های یهویی و هرچه به انگلیس مربوط میشد ، باید

همچنان متنفر بودم ؛ من باید از زمستان های تهران هم متنفر بودم ؛ از آن پلِ جنگلی و از آن خانۀ

قدیمیِ آریاشهر و حیاطِ پر از خرمالویش ، که دلت را آب میکردند ؛ بیزار بودم ، از آن پارکینگه حرمی که

شُک و اشک های ناباوریِ رفتن را یکجا برایم عیدی داد ، باید متنفر بودم ؛ باید همچنان حذف و

پاره پاره کردنه همۀ نشانی هایت شیرین بود ؛ باید همچنان دلتنگی هایت دلم را خنک

میکرد ، باید ..

باید هنوز هم ، د و س ت ت ، ن د ا ش ت م  ..


  • فـرشـده ..

9

مثلِ همان روزهایی که چشمانم کفِ آسفالتِ خیابان بود و روحم آن بالا ها ؛ بال بال میزد برای معنای

زندگی ای که تو هر صبح برایش زمزمه میکردی ؛ همان روزهایی که انگار من نبودم که راه میرفتم و

انگار تر اینکه ، کسی دیگر خیابانها و کوچه ها را میکشید زیرِ پاهایم ، و خوشبختی را زیرِ زبانم .. 

این روزها زندگی در من موج میزند ؛ نه بواسطۀ صدای تو ؛ بواسطۀ خوابگردی های شبانه اَم با خدا ؛

بواسطۀ آهنگِ لایتی که پخش میشود در پس زمینۀ شب هایم ؛ بواسطۀ دستی که در خواب هایم میکشد

بر ذهن و روحِ ضربه دیده اَم ؛ بواسطۀ جوانه زدنِ تمام حس های عاطفیِ خوبِ همان چند سالِ گذشته ،

بواسطۀ مزه مزه کردنِ شیرینیِ خوشبختیِ دیگران کنارِ هم ؛ بواسطۀ تریس و دیبایس ..

 

  • فـرشـده ..

8

میگفت من بد نیستم ، فقط ، دیگه حس خوبی نسبت به هیچ کسی ندارم ،

شناختن آدما ، خصوصن آدمای این دوره زمونه ، بیشتر اَز اینکه بهت کمک کنه رفتارتو باهاشون تنظیم کنی ،

باعث میشه ناخواسته دیگه به هیشکی اعتماد نکنی ، اَز بودن و داشتنه هیچ کسی خوشحال نباشی و

این یعنی همون پناه آوردن به دنیای تنهاییت و خوردنِ اَنگِ  ..  بد و بی احساس بودن .. 

 

  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۶
  • فـرشـده ..

7

مثلا پاییز باید تصویر دویدنِ دو دخترِ شاد را در خودش داشته باشد ، صدای خنده و جیغ و

قهقهه هایشان را ، صدای پچ پچ کردن هایشان را در راه های طولانیِ نم زده و مه گرفتۀ پاییزی ؛

با آن مقنعه های سفیدشان را ، لواشکِ ترشی را که میمکند ، رودخانه ای را که کنارش چند دقیقه ای

را به استراحت می نشینند و دراز میکشند روی چمنِ کناریش و اَبر های سفید را نگاه میکنند ، صدای بلندِ

شعری که با هم تا خانه زمزمه میکنند را ، کندنِ مقنعه را سرِ درِ خانه قبل از زنگ زدن را ، فوت کردن در آیفونِ

خانه را ؛ پاییز باید سراسر شادی باشد ، تا آخرین لحظه اَش ، تا باریدنِ اولین دانۀ برفِ سال ..

پاییز باید یادِ تمامِ کودکی های مرا در خود داشته باشد ؛ تا اَبد .. 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۴۱
  • فـرشـده ..

6

هیچ وخت نتونستم تو صورت یا چشای کسی زل بزنم ، دقیق شم ؛ تو حالتِ چهرش ، تو جزئیاتِ قیافش ،

همیشه زودی نگاهمو دزدیدم ،

شهره نوشته بود چن روز پیش بابای یکی از همکلاسیا فوت شده ، ترس برم داشته ، منم از مُردن ها

میترسم ، ازین که نفهمم چی داشتم و یهو ازم بگیرنش میترسم ، ازینکه حتی فرصتِ شناختن و دوست

داشتنِ چیزی رو نداشته باشم و از دستش بدم میترسم ،

بابا روبروم جلوی میز نشسته ، داره یه چیزایی مینویسه ؛ حواسش بهم نیست ، نیگا میکنم بهش ،

ایندفه بیشتر و طولانی تر ، تو صورتش ، تو چشاش ، به اینکه شبیهش هستم یا نه ، به اینکه بابامه ،

به اینکه چقد نمیشناسمش ، چقدر غریبهَ ست ، چقدر ندیدمش  .. 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۵
  • فـرشـده ..

5

حسم به پاییز برا این نامساعد بوده همیشه که ؛ بوی نداری میده ، نداریِ نیمه ای که این مدت بهش

عادت کرده بودی ، نیمه ای که همۀ تابستونو باهاش گذروندی و الان ، کالبدت خالی میشه یهو از

هرچه اوست ،

بوی " دیگه باید کمتر با هم باشیم " میده ، بوی " دلم برات تنگ میشه وختایی که نیستی " ،

بوی " از خودت بی خبرم نزاری ! " ، بوی دل کندن با یه زجره توأمان ، بوی گذاشتن و رفتن  ،

بو گریه میده ، بو "میخوام برگردم پیشت " میده ..

وَ این ت ، هر چیزی میتونه باشه ، که جونتو این مدت سنجاق کردی بهش .

 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۲
  • فـرشـده ..

4

همیشه میگوید بدم می آید از بوی سیگار ؛ از بوی نیکوتین ، از مزه اَش ؛ از همه اسباب آلاتِ اَلواتی گری ،

و من هیچ وخت پیِ این ابرازِ انزجار هایش را نگرفته اَم که واقعن بدش می آید یا نه ، ینی برایم مهم

نیستُ نبوده که از چه خوشش می آید یا بدش ؛

کنارم نشسته ، گوشیَ ش دستم است ؛ کنارِ آن کیلیپِ طنزی که مضحک اَست و هی پلیَ ش میکنم ؛

عکس های بیرون دادنِ دودِ قلیانش اَست ؛ سر کشیدنِ دسته جمعیِ بطری های مشروب و قهقهه زدنش

با رفیق هایش ،

رگه های تعجبی نه چندان مهم ، میانِ لبخندم ، فشار می آورد ؛ که چرا این همه دوروغُ تأکید ؛ چرا اینهمه

ادعا برای یک هیچکاره در زندگیش ؛ من که وسواسی برای دانستنشان نداشتم ، من که بی تفاوتِ

محضم برای هرچه به او مربوط اَست ..

شاید ، شاید همان قدر که دلایله سفت و محکمِ دوست داشتن یا تنفرم از آدمها این مدت اشتباه

بوده ؛ باورِ تمامه مسائلی که برایم مهم نبوده و ازشان بدونِ دلیل و بخاطره بی اهمیتی گذشته ام هم ،

اشتباه بوده .

 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۵۰
  • فـرشـده ..

3

مثلن خیلی وخت است که لباس هایم را تا ، یا آویزان نکرده ام ، همه اش را پرت کرده ام گوشه ای ؛

مثل همین فکر هایم ؛ هر دفه آمده اند سراغم ، همه را پرت کردم ام گوشۀ ذهنم و همان جور در هم

مانده اند ؛

همین است که انباری ذهنم دارد میترکد ، همین است دارد فشار میاورد به درِ فهمَم ؛ فشار میاورد به

درکِ همینی که هستُ هستم ، که ذهنم را همه اَش درگیرِ پیش پا اُفتاده ترین و دمه دست ترین مسألۀ

این روزهایم (!) کنم ، مسائلی که انقدر کوچکند میان گندگیِ کلافِ درهم پیچیدۀ زندگیم .

 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۲
  • فـرشـده ..

2


مثلِ آن تک گلدانِ همیشه حال ندارو مریضِ میان گلدان های شادابِ دیگرِ پاسیون که من همه اش

غصه اش را میخوردم و کم و بیش اکنون هم بله ؛ باید بیخیالش شوم میانِ این همه حالِ خوبِ بقیه و

آنها را دریابم ؛ از بودنشان ؛ از خوب بودنشان ؛ از آرامُ معمول بودنشان لذت ببرم ، یا لاقل مشغولِ حالِ

مساعدُ رو براهشان باشم ،

زوم کرده ام روی او که هی غصه اَش را بخورم و هی تهوع بگیرد حالم و هی او هم ، بیشتر به هم بریزد

که چه ؟!

 

  • فـرشـده ..

1

دیروز دم دمای غروب تو بالکن وحشتناک ترین و بلند ترین رعدو برق عمرمو شنیدم ، اما ایندفه تکون

نخوردم ، حتی گوشامم نگرفدم ؛ واسادم پای ترسم ، واسادمو فرار نکردم ، خوبه که فرار نکنی از

ترسات ، خوبه که بایستی جلوش ؛ همین واسادنه یه ترس میشه تو وجودِ خودِ اون ترسه ؛ که خودش

بیاد راشو بکشه و بره و رد شه ازت .

ترس هیچی نیست ، حتی تو خودشم توانه آسیب زدن بما رو نمیبینه ، چه برسه که ما با فکرای

خودمون ازش یه غول درست کنیمو یه عمر بندازیمش تو جونمون .

 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۳۱
  • فـرشـده ..

دريافت کد :: صداياب