آلما میگوید زمان معجزه است ، لابد معجزه است دیگر ، اگر نبود که مزۀ آرشیوه نوشته های 90 %
تلخم ، اکنون به شیرینی نمیزد ، اگر نبود ؛ آن خواب های گریه دار ، اکنون برایم لبخند نمیزدند ، اگر
نبود که ، آن خنده های همیشه موزیانۀ میانه کتاب های پخش و پلا شدهَ ت را هنوز یادم بود ؛ یا
مثلاً آن بدظهر را که جلویم را گرفتی و گفتی نگا ؛ آشپزیم بیست اَست ؛ همین برایت بس نیست ؟! را
باید فراموش نمیکردم ؛ یا اصلاً از همۀ مسافرت های یهویی و هرچه به انگلیس مربوط میشد ، باید
همچنان متنفر بودم ؛ من باید از زمستان های تهران هم متنفر بودم ؛ از آن پلِ جنگلی و از آن خانۀ
قدیمیِ آریاشهر و حیاطِ پر از خرمالویش ، که دلت را آب میکردند ؛ بیزار بودم ، از آن پارکینگه حرمی که
شُک و اشک های ناباوریِ رفتن را یکجا برایم عیدی داد ، باید متنفر بودم ؛ باید همچنان حذف و
پاره پاره کردنه همۀ نشانی هایت شیرین بود ؛ باید همچنان دلتنگی هایت دلم را خنک
میکرد ، باید ..
باید هنوز هم ، د و س ت ت ، ن د ا ش ت م ..
- ۰ نظر
- ۱۳ آبان ۹۳ ، ۰۹:۲۴