4
همیشه میگوید بدم می آید از بوی سیگار ؛ از بوی نیکوتین ، از مزه اَش ؛ از همه اسباب آلاتِ اَلواتی گری ،
و من هیچ وخت پیِ این ابرازِ انزجار هایش را نگرفته اَم که واقعن بدش می آید یا نه ، ینی برایم مهم
نیستُ نبوده که از چه خوشش می آید یا بدش ؛
کنارم نشسته ، گوشیَ ش دستم است ؛ کنارِ آن کیلیپِ طنزی که مضحک اَست و هی پلیَ ش میکنم ؛
عکس های بیرون دادنِ دودِ قلیانش اَست ؛ سر کشیدنِ دسته جمعیِ بطری های مشروب و قهقهه زدنش
با رفیق هایش ،
رگه های تعجبی نه چندان مهم ، میانِ لبخندم ، فشار می آورد ؛ که چرا این همه دوروغُ تأکید ؛ چرا اینهمه
ادعا برای یک هیچکاره در زندگیش ؛ من که وسواسی برای دانستنشان نداشتم ، من که بی تفاوتِ
محضم برای هرچه به او مربوط اَست ..
شاید ، شاید همان قدر که دلایله سفت و محکمِ دوست داشتن یا تنفرم از آدمها این مدت اشتباه
بوده ؛ باورِ تمامه مسائلی که برایم مهم نبوده و ازشان بدونِ دلیل و بخاطره بی اهمیتی گذشته ام هم ،
اشتباه بوده .
- ۹۳/۰۶/۲۳