خاطرات ، فرآیندها ، حوادث ؛ به مرور برق چشمان را میبرند ؛
روحشان را میگیرند ، نمیشود دیگر غرقشان شد .
همین است که خاله ، مدام غر میزند ؛ چشمهایت دیگر ،
ته ندارند !
- ۰ نظر
- ۲۳ مهر ۹۴ ، ۲۱:۵۹
خاطرات ، فرآیندها ، حوادث ؛ به مرور برق چشمان را میبرند ؛
روحشان را میگیرند ، نمیشود دیگر غرقشان شد .
همین است که خاله ، مدام غر میزند ؛ چشمهایت دیگر ،
ته ندارند !
شینِ شکست ؛ یک شیرینیه مستتر هم در خود دارد که همیشه باعثِ تکرارِ آن اشتباهِ
منجر به شکست میشود ؛
این اَست که " تو " ، هرچند سال یکبار ، مدام ؛ تکرار میشوی !
میدونی ؟!
این که تو تیر و مرداد ، تو شهریور و اسفند ، اردیبهشتو یادم میاری ؛ خیلی خوبه !
+Swear Rain
وقتش شده آن زندگیه تخصصیانه ی که همش در حسرتش بودم را شروع کنم .
وقتش شده دست از شمردنه علایقمو لیاقت هایم دست بکشم و
عین یوزپلنگ ها کمین کنم برای فرصت هایی که همۀ آنچه که مرا به آرمانی های زندگیم میرساند را شکار کنم .
وقتش شده همۀ دیر است و از ما گذشت ها را کنار بگذارم .
وقتش شده حتی نگذارم نونه ناامیدی هم به زبانم و به کلماتم بیاید .
حتی وقتش شده است با صدای آن اره ماهی (Adele ) هم کنار بیایم و به جای نکست زدن های جلدیَکیانه ؛
کمی هم گوش به صدای تارهای قلبش بدهم .
اصلا واضح تر بگویم ، گاهی حتی برای مالیدنه فینگیلی هایمان به زیرِ میز هم ، باید کمی خم شویم ،
سطوحِ تمیزتری آن جلوترها ، انتظارمان را میکشند .
هیچ وقت چیزی را عمیقاً دوست نداشته اَم ؛ در واقع اَصلا دوست نداشته اَم ؛ خصوصاً قلباً ؛
همه اَش هیجانات لحظه ای و جو دادن های بقیه و گاهاً محضِ دلخوشی و دلگرمی اَغیار
بوده است ؛ برای همین بوده که بودن یا نبودن ؛ انجام دادن یا ندادن هایم ، همیشه بندِ
دیگران بوده ، که اگر خودشان یا اصرارهایشان باشند ؛ خواهم بود و اگر نباشند ؛
بودنم هم نخواهد بود ؛ برای همین بوده که با تلنگری کوچک دچارِ هبوط و عروج شده اَم ؛
برای همین بوده که پای دلم هیچ وقت هیچ جا بند نبوده و با هر بهانه ای دل کنده اَم .
دیشب وقتی دوباره پرسیدند نظرت چیست ؟! گفتم نمیدانم ؛ مثل همیشه شاکی شدند ؛
مردد شدم ؛ که چقدر آدمه بیخود و خالی دلی هستم که حتی یک کورسوی علاقه ای
را هم نداشته اَم به کسی بعدِ آن سالها .. که خواستم قبول کنم و مثلِ همیشه در تاریکی ؛
کورمال کورمال پیش بروم که مثلاً ببینم بعداً تر ها چه خواهد شد ؛ که گویا انگار که الهام
شود بر من ؛ یادم افتاد کسی در همچین شبهایی ؛ بعدِ کلی غُر زدن هایم ؛ گفته بودتم
که هر وقت ندانستی ؛ بایست ؛ نه اینکه پیش بروی ؛ ایستادم ، با همۀ ایمانم به آن
حرف ایستادم و پای ایستادنم هم با تمام افتخار ایستادم ! ایستادم که
روزی جایی پای دلم محکم شود و پیش بروم . مزۀ خوبی دارد ایمان داشتن به کارها و
تصمیماتی که میگیری . این را هم همان فلانی خواسته بود یادم بدهد ؛ دمش گرم !!
هزار و یک ابزار و امکانات و برنامه اختراع کردند که عکس ها و واژه ها جای فاصله ها را بگیرند و
آدمیان به هم ؛ به زندگی و اَخلاقیاتو روحیاتِ هم نزدیک تر شوند ؛ شدیم ؛ نزدیک و نزدیک تر ؛
آشنا تر و آشناتر ؛ و کم کم عادت کردیم به بودن و داشتنِ هر روزۀ هم ؛ به احوال پرسی ها و
خبر گرفتن های دائمی ؛ فقط این وسط تکلیفِ آن همه احساسی که با این نزدیک تر شدن ها ؛
وابستۀ بودنتان شدند و تضمینی برای بودن های احتمالیِ آیندۀ تان ندارند ؛ چیست ؟!
خسته بودم ؛ ازین که هر بار با کلی غصه و نخواستن ، پا بگزارم در شهری که در تاریکیه نصفه شبش
کسی منتظرت نیست ؛ در شهری که از آخرین پلۀ اتوبوس به بعدش تبدیل به سیاهی میشد برایم تا
دوباره پا گداشتنم روی اولین پلۀ اتوبوسه برگشتش ؛ در شهری که همه اَش خراشه روحی بود برایم ؛
شهرِ صدای رقت انگیزه چرخهای چمدانهای پر از کتاب های سیاه ؛ شهرِ استرس ؛ شهرِ دوباره
ناامید کردنه عزیزانت ؛ شهرِ برای چه و تا کِی ؛ شهرِ بغض .. بغضهای سنگین ..
شهری که آخرین بار صاحبش را قسم دادم که دست از سرم بردارد ؛ که دلم دارد میترکد از ناراحت و
ناامید کردنه همراهی های مشتاقانۀ پدرم ؛ شهری که در آخرین دیدار ؛ داد زدم سرش که هروخت
آشنایی و ملجأیی دائمی برایم جور کرد دوباره دعوتم کند ؛ نه به وقته حاله رقت انگیزه روحیم ..
و من منتظرم .. از همان خداحافظیه آخر ، که دوباره اذن بدهد که بیا ، و اینبار نه با گریه و زور ؛
با شوقِ وجود ؛ بدوم سمته اتوبوسی که عازمش است .. عازمه بهشتی که در این سالهای
ندیدنش ؛ از آن جهنم ، برای خود ساخته اَم ..