21
خسته بودم ؛ ازین که هر بار با کلی غصه و نخواستن ، پا بگزارم در شهری که در تاریکیه نصفه شبش
کسی منتظرت نیست ؛ در شهری که از آخرین پلۀ اتوبوس به بعدش تبدیل به سیاهی میشد برایم تا
دوباره پا گداشتنم روی اولین پلۀ اتوبوسه برگشتش ؛ در شهری که همه اَش خراشه روحی بود برایم ؛
شهرِ صدای رقت انگیزه چرخهای چمدانهای پر از کتاب های سیاه ؛ شهرِ استرس ؛ شهرِ دوباره
ناامید کردنه عزیزانت ؛ شهرِ برای چه و تا کِی ؛ شهرِ بغض .. بغضهای سنگین ..
شهری که آخرین بار صاحبش را قسم دادم که دست از سرم بردارد ؛ که دلم دارد میترکد از ناراحت و
ناامید کردنه همراهی های مشتاقانۀ پدرم ؛ شهری که در آخرین دیدار ؛ داد زدم سرش که هروخت
آشنایی و ملجأیی دائمی برایم جور کرد دوباره دعوتم کند ؛ نه به وقته حاله رقت انگیزه روحیم ..
و من منتظرم .. از همان خداحافظیه آخر ، که دوباره اذن بدهد که بیا ، و اینبار نه با گریه و زور ؛
با شوقِ وجود ؛ بدوم سمته اتوبوسی که عازمش است .. عازمه بهشتی که در این سالهای
ندیدنش ؛ از آن جهنم ، برای خود ساخته اَم ..
- ۹۳/۰۹/۱۱