خواب گردی


به سان همین کوه های ناپیدای اطراف شهر ، چندیست که ، محو شده ای از زندگیم .. 

  • فـرشـده ..

گفته بود که بروم پیش بدگویان شهر ، تا بلکه مهرش از دلم بیرون رود ،
رفتم ، و آنقدر گوشهایم پر شد از بدیهایش که خودم هم شدم یکی از آنها ،
هر صبح و شب ، هر تازه واردی را که میدیدم ، برایش سفره بد گویی ازو را باز میکردم ،
خوشحال بود ، که دیگر دینی به مهرِ دلم ندارد ،
حواسش نبود من هم شده ام یکی از آن هزار و یک به ظاهر بدگویانی که مهرش را در دلشان پنهان کرده اند و چادری سیاه روی راز دلشان کشیده اند و هیچ نقطه ی اطمینان دیگری برای داشتنش ، جز دک کردن تازه واردان محتمل العاشقش ، با بدگویی ندارند .. 

  • فـرشـده ..


ایمان بیاوریم ؛

به گیسوان طلایی آفتاب ، میان روسریِ سپید زمستان

به شیشه ی بخار گرفته ی اشپزخانه ، که تصویرِ تارِ مادری را پشت گاز در میان گرفته ،

به دستان ترک خورده ی پدر ، که عطرِ طراوت و پرتقال را به خانه می آورد ،

به هزاران '' تو'' یی که دلگرمیِ شب های سرد دل  زمستانند ،

به این همه معجزه ،

ایمان بیاوریم ..


  • فـرشـده ..

زنگ تفریح دوممان ، از دو تای دیگر طولانی تر بود , معمولا هم آهنگِ بی کلامی در آن چند دقیقه مهمانِ بلندگوی مدرسه میشد ، ظاهرا برای ریکاوریه ذهنی بود ، باطلا شبیه این بود که بچه ها دستِ روحشان را بگیرند و ببرند غرقِ رویا بکنندشان ، همه در خود فرو میرفتند ، عین قرار گرفتن تحتِ تاثیر فیلمی به غایت زیبا ، هیچ کدام در حال خود نبود ، یکی شانه به شانه ی دوستش قدم میزد ، دیگری تغذیه به دست خیره به نقطه ای نامعلوم میشد ، یکی دیگر هم آن گوشه ، کنارِ باغچه ، با تکه چوبها روی خاک برای خودش طرح میزد ، زنگ که میخورد ، وقتِ وداع بود ، گویی مادرانی که صاحب روح ها باشند دمه در به انتظارشان ایستاده اند برای رفتن ، برای خداحافظی با رویابازی ، و روح هایی که تعلل میکردند برای بازگشت ، انگار که همه را به یکباره از هیبنوتیزم خارج کرده باشند ، با حالتِ منگی به راه می افتادند ؛عازم کلاس های درسی که نیمکت هایش فقط پذیرای یک مشت جسم بی روحِ خیره به حیاط بودند .. 

  • فـرشـده ..

آمار عجیبیست ؛
روزانه چند میلیون دوستت دارم از لبها زاده میشوند ؛
چند میلیون دوستت دارم از چشم ها سقط میشوند ،
و چند میلیون دوستت دارم در دلها ، دفن میشوند ؛
لعنت به همه اساتیدِ ناشی و کار نابلدِ تنظیم رابطه !

  • فـرشـده ..

امشب ، خواستم برای سر دردت لالایی بگویم ، امشب خواستم ، جای سرت را که چن صد سال پیش روی سینه ام خالی کردی را پر کنم ، که هم درد تو ارام بگیرد ، هم دل من ، امشب خواستم برای اعصاب خوردی های مازوخیستی ات ، مادری کنم ، خواستم که بگویم آرامشان میکنم ، همانطور که تو را رام کردم ، خواستم فشار سر درد هایت را ، فشار آغوشم پر کند ، خواستم و خواستم ، ولی ؛ حواسم نبود آغوش سیاه آسمانی که تو را این همه مدت در برش گرفته ، پهن تر از دنیای کوچک و یک متری دستان منی است که در گوشه ای از همان آسمان ، سفت چسبیده اندت . 

  • فـرشـده ..

مثلا آدمی چند بار طاقت ِ " دوسِت دارم " گفتن و شنیدن  با روحی له شده را دارد ، چند بار باید پشتِ درِ اتاقش کِس کند و گوشی در بغل ؛ اشک هایش از عمقِ دلش جان دهند برای ملتفت کردنِ احساسش به دیگری ، چند بار برای وصالی دست نیافتنی ، خودِ یخ زده و تغییر ناپذیرش را برای پذیرش شرایطِ ناجورِ ضمیمه شده ، گول بزند ، چند بار صدایش را صاف کند برای پنهان کردنِ بغض های وحشیِ واژۀ سلامی که روتین وار هر صبح باید تحویلِ جان َ ش دهد ؛ چند بار بشکند و بشکند ، به امیدِ به واقعیت پیوستنِ یکی از هم آغوشی های شبانۀ خیالی ..
اَصلا آدمی و دلی چند گرمی ؛ چند ؟ عشق چند ؟

  • فـرشـده ..


کوچکتر که بودم ، همان وقت که تازه پایمان رسیده بود به این شهرِ سراسر کلاغ دار و تاریک ، و از بدِ روزگار قادر به تکلمِ کوچکترین هجای زبانِ مردمانش نبودم ، در مدرسه ای ثبت نامم کردند که معلمش حاضر نبود حتی تدریسِ خلاصه مطالب درسیش را به زبانِ فارسی انجام دهد ، هم صحبتیِ شاگردانش با منِ به اصطلاح قرتی بماند . ولیکن دخترِ تنهای دیگری پیدا شده بود که گویا از بی کسی یا چه ، زنگ های تفریح گوشۀ مانتواَم را میگرفت و میانِ شاگردانِ دیگر برای احوال پرسی های زورکی با دیگران میگرداندم . صمیمی شده بودیم ، مترجم میگفتمش ، با وجودِ نداشتنِ هیچ مشخصۀ بارزی ، بدونِ او آب هم نمیخوردم ، همه جا منتظرش بودم ، ملاحظه اَش میکردم و کمک درسش هم بودم با آن بساطِ خودم . مقطع به همین منوال پایان یافت و بطبع آن سال افتِ تحصیلی پیدا کردم بخاطرِ مسئولیت پذیریِ معلمِ درّاکمان ! روزِ آخر ، موقع خداحافظی آن دخترک دستم را گرفت و گفت ، صمیمی ترین دوستت این مدت چه کسی بود ، و قطعا جواب من او بود ، با خوشحالی ، انگار که تمامِ سردیِ دستانِ هم کلاسی های دیگرم را فراموش کنم و خون بپرد میانِ انگشتانِ کوچکِ تنهایم ، دست هایش را گرفتم و با ذوق گفتم : تو ، و برای تو ؟ که در کمال ناباوری گفت فلانی ، و دوان دوان سمتِ او رفت و من ، ماندم با دستانِ در هوا مانده و لبخندِ خشک و تهِ دلِ خالی شده ، که هنوز هم که هنوز باشد یاد نگرفته باشم رابطه در شرایط احتیاج ، یعنی پودر شدن ، یعنی هیچ تر از هیچی شدن که قبلِ آغازش بودی ، یعنی تمام !


  • فـرشـده ..


قرارمان سرِ میزِ آشپزخانه ، ساعتِ یازدهِ هر شب ،

من چای دارچین باشم ، برای خستگی هایت ،

تو ؛ گردِ زنجبیل ، برای به وجد آوردنم !


  • فـرشـده ..


تهِ همۀ دلخوری ها را پاپیونی بسته بود به ما زیرِ نافش ، بی اعتنا و بی محل بود و بی توجه ، یکبار که با همۀ دلخوری هایم بخاطرِ قال گذاشتن ها و انتظارش را کشیدن ها ، سرش داد زده بودم ، عینِ بچه مردسه ای هایی که پدرشان از راه رسیده باشد دستش رو دوره گردنم انداختو قدم زنان به سمتِ ماشینش برد . گفته بود من نفهمم ، درست مانندِ تو ، وقتی نیم تنه ی  لنگیِ قرمزت را میپوشی ، نفهمم مثل تو که ، با چشمانِ آب زده و چانه ی لرزانت به من نگاه میکنی ، نفهمم مانندِ وقتی که داری چمدانت را بچه گانه و شلخته وار و کلافه میبندی برای امتحانات ، نفهمم و قصدِ خوب شدن ندارم ، نه من ، نه تو ، آدمیزاد چیزهایی که تهش لذتِ خرکی دارند برایش را کنار نمیگذارد . هیچ وقت .


  • فـرشـده ..

دريافت کد :: صداياب