43
کوچکتر که بودم ، همان وقت که تازه پایمان رسیده بود به این شهرِ سراسر کلاغ دار و تاریک ، و از بدِ روزگار قادر به تکلمِ کوچکترین هجای زبانِ مردمانش نبودم ، در مدرسه ای ثبت نامم کردند که معلمش حاضر نبود حتی تدریسِ خلاصه مطالب درسیش را به زبانِ فارسی انجام دهد ، هم صحبتیِ شاگردانش با منِ به اصطلاح قرتی بماند . ولیکن دخترِ تنهای دیگری پیدا شده بود که گویا از بی کسی یا چه ، زنگ های تفریح گوشۀ مانتواَم را میگرفت و میانِ شاگردانِ دیگر برای احوال پرسی های زورکی با دیگران میگرداندم . صمیمی شده بودیم ، مترجم میگفتمش ، با وجودِ نداشتنِ هیچ مشخصۀ بارزی ، بدونِ او آب هم نمیخوردم ، همه جا منتظرش بودم ، ملاحظه اَش میکردم و کمک درسش هم بودم با آن بساطِ خودم . مقطع به همین منوال پایان یافت و بطبع آن سال افتِ تحصیلی پیدا کردم بخاطرِ مسئولیت پذیریِ معلمِ درّاکمان ! روزِ آخر ، موقع خداحافظی آن دخترک دستم را گرفت و گفت ، صمیمی ترین دوستت این مدت چه کسی بود ، و قطعا جواب من او بود ، با خوشحالی ، انگار که تمامِ سردیِ دستانِ هم کلاسی های دیگرم را فراموش کنم و خون بپرد میانِ انگشتانِ کوچکِ تنهایم ، دست هایش را گرفتم و با ذوق گفتم : تو ، و برای تو ؟ که در کمال ناباوری گفت فلانی ، و دوان دوان سمتِ او رفت و من ، ماندم با دستانِ در هوا مانده و لبخندِ خشک و تهِ دلِ خالی شده ، که هنوز هم که هنوز باشد یاد نگرفته باشم رابطه در شرایط احتیاج ، یعنی پودر شدن ، یعنی هیچ تر از هیچی شدن که قبلِ آغازش بودی ، یعنی تمام !
- ۹۴/۰۸/۲۱