- ۰ نظر
- ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۰
خیابانِ ترافیک گرفته و ایضاً باران زده ای بود ، تمام نورِ چراغ های قرمز و زردِ دنیا را پاشیده بودند رو قطراتِ بارانِ روی شیشه نشستۀ ماشین ها ، از ابتدای مسیر هیچ حرفی نزده بودیم . خیره به شیشۀ مات و ماتم زدۀ جلو . چند روزی بود که تمامِ ته ماندۀ زورمان را برای به حرف درآوردنِ همدیگر زده بودیم و بی نتیجه ، بیخیالِ هم صحبتی و حتی هم نگاهی شده بودیم . شیشه پاک کن به کار افتاده بود و کم کم تصویری از کودکی که از ماشین جلویی ، ماشین های عقبی را نگاه میکرد میساخت ، گویی که داشت زبان درازی میکرد به همه . ترافیک کمی به جلوتر حرکت کرد ، و به محضِ شفاف تر شدنِ تصویرِ پسر بچه جفتمان خیره به همدیگر تمامِ قهقهۀ نزدۀ این چند وقت را بالا آوردیم .
آهنگِ آن دِ فلورِ جنیفر در ماشینشان پخش میشد . پسربچه قصدِ همخوانی کردن با جنی را داشت ، ولی چون زورِ فکَش و ایضاً فهمش به هجی کردن و تلفظِ واژگانِ خارجکی نمیرسید هماهنگ با جنی ، زبانش را تند تند بیرون در می آورد .
کلاس تمام شده بود ؛ صدای داد و فریاد زن و مردی همه را دور حیاط دانشکده جمع کرده بود ، خودم را به صفِ اول رسانده بودم و خیره به بازیگرانِ تئاتر خیابانی اجرایشان را تماشا کرده بودم ، اجرا تمام شده بود ، و جیغ جیغو ترین بازیگرِ زنشان که دائما روی صندلی بالا پایین میرفت و تماشاچیان را مخاطب قرار میداد و با حرفها و سوالاتِ وقیحانه اَش سرخ و سفیدشان میکرد به سمتِ من آمده و با اشتیاق پرسیده بود : غرق شده بودی در اجرا ، آن همه دقت ، آن همه توجه ، همه نشان از علاقه اَت به این حیطه اَست ، مگر نه ؟ گفتم حیرت زده شدم . لبخندِ پروتزی اَش گشاد تر و قلنبه تر شده بود که ادامه دادم : از بی عرضگیِ خودم در ارائۀ چهار خط مطلب ، و سرخیِ ما تحت شما در به فحش کشیدنِ یک مشت صد پشت غریبۀ هم دانشگاهی ! که گشادی رختش را از لب هایش بربسته و به حدقۀ چشمانش نقل مکان کرده بود .
" چه زود به تهِ آدمها میرسی ! "
گمم میان تعبیرِ این چند کلمه عبارت ، میانِ تمام قضاوت های پنج روزه اَم از بودن و داشتنِ آدمهای دور و برم ،
میانِ بستنِ کامل ورقِ انسانهایی که چند صباحی را با من بوده اند ، زندگی کرده اَند ، و من جوری کتابِ بودنشان را بعدِ آن چند روز به هم کوبیده ام ؛ که گویی از بیخ و بن برایم وجود نداشته اَند.
میلِ به تمام کردن دارم ، میل به هرسِ اضافاتِ محتمل الوجود ، میل به صدورِ حکمِ " تو ؛ قطعی نیستی و حذف باید گردی " .
+ من حتی لباس هایم را هم نمیگذارم خیس بخورند ، تا بشویمشان .
قهوه ای به غایت سیاه ، و تلخ
سر میکشی اَش ، جرعه جرعه ،
با اَخم هایی گره کرده ،
به تهش که میرسی ؛ قند های آب شده و کِس کرده ؛
منتظرانه ،
مظلومانه ،
کامت را ، تا بیخ تلخی ها ، شیرین میکنند !
+کاش کمی تکان ، کمی هم زدنِ حالِ گرد گرفته .