خواب گردی


حذف کردن چیز خوبیست . اینکه هرازگاهی خودت ، با دستهای خودت ، داشته هایت را از خودت بگیری ، عادتت میدهد به سبک زنگی کردن ، به راحت دست کشیدن از علایق ، به کنار زدنِ دلبستگی هایی که تمام شب و روزت را از خودت و تنهاییت گرفته . به خلوت کردنه انباری ذهن تار عنکبوت و خنزل پنزل بسته ات ، به آزاد شدن دست هایت برای پرواز . به عمیقاً نفس کشیدن از بیخِ ریه هایت .

  • فـرشـده ..


خیابانِ ترافیک گرفته و ایضاً باران زده ای بود ، تمام نورِ چراغ های قرمز و زردِ دنیا را پاشیده بودند رو قطراتِ بارانِ روی شیشه نشستۀ ماشین ها ، از ابتدای مسیر هیچ حرفی نزده بودیم . خیره به شیشۀ مات و ماتم زدۀ جلو . چند روزی بود که تمامِ ته ماندۀ زورمان را برای به حرف درآوردنِ همدیگر زده بودیم و بی نتیجه ، بیخیالِ هم صحبتی و حتی هم نگاهی شده بودیم . شیشه پاک کن به کار افتاده بود و کم کم تصویری از کودکی که از ماشین جلویی ، ماشین های عقبی را نگاه میکرد میساخت ، گویی که داشت زبان درازی میکرد به همه . ترافیک کمی به جلوتر حرکت کرد ، و به محضِ شفاف تر شدنِ تصویرِ پسر بچه جفتمان خیره به همدیگر تمامِ قهقهۀ نزدۀ این چند وقت را بالا آوردیم .

آهنگِ آن دِ فلورِ جنیفر در ماشینشان پخش میشد . پسربچه قصدِ همخوانی کردن با جنی را داشت ، ولی چون زورِ فکَش و ایضاً فهمش به هجی کردن و تلفظِ واژگانِ خارجکی نمیرسید هماهنگ با جنی ، زبانش را تند تند بیرون در می آورد .


  • فـرشـده ..


کلاس تمام شده بود ؛ صدای داد و فریاد زن و مردی همه را دور حیاط دانشکده جمع کرده بود ، خودم را به صفِ اول رسانده بودم و خیره به بازیگرانِ تئاتر خیابانی اجرایشان را تماشا کرده بودم ، اجرا تمام شده بود ، و جیغ جیغو ترین بازیگرِ زنشان که دائما روی صندلی بالا پایین میرفت و تماشاچیان را مخاطب قرار میداد و با حرفها و سوالاتِ وقیحانه اَش سرخ و سفیدشان میکرد به سمتِ من آمده و با اشتیاق پرسیده بود : غرق شده بودی در اجرا ، آن همه دقت ، آن همه توجه ، همه نشان از علاقه اَت به این حیطه اَست ، مگر نه ؟ گفتم حیرت زده شدم . لبخندِ پروتزی اَش گشاد تر و قلنبه تر شده بود که ادامه دادم : از بی عرضگیِ خودم در ارائۀ چهار خط مطلب ، و سرخیِ ما تحت شما در به فحش کشیدنِ یک مشت صد پشت غریبۀ هم دانشگاهی ! که گشادی رختش را از لب هایش بربسته و به حدقۀ چشمانش نقل مکان کرده بود .


  • فـرشـده ..

سه روز گذشته بود ، و تازه پیامک فرستاده بود که " یه وقت دلت تنگ نشه ها واسه ما " ، و من "دلها اندازۀ خودِ انسانها خر نیستند " را فورواردش کرده بودم .

  • فـرشـده ..

همۀ این مدت تمام تلاشم را کرده ام که حرکتی ولو 15 درجه ای نکنم که صفرهای ته مانده اس ام اسِ موجودی کارتِ بانکی زپرتیم تکانی نخورند ؛ زورم را زده اَم که به عزیز جان کلامی غیر از سلام و چطوری نگویم که بندِ حرف های کلاف شدۀ این چند وقتش باز نشود و دوباره به توپِ "این همه نه گفتن ها چه معنی ای میدهد برای تو دخترِ فلان و فلان ور گلِ و ترگلِ فلان و بهمان کُن " ، چشمهایم را از نگاه های خیرۀ پدر دزدیده اَم که تهه حرف های چشمانم را نخواند و غصه اَ ش نگیرد ، مامان را بگو ، هروز به خواب های مثلا شیرینش لبخند میزنم که رویاهایش برای آینده جُم نخورند و موج دار نشوند ، خودم را حبس کرده ام در غاری که برای خود ساخته ام ، با یک مشت آهنگ بی کلام که مدام تکرار میشوند ، که از ترکش های روزمره ی روزهای در حال گذر در امان باشم ، که ببینیم چه میشود مثلا .
وضعیت انجماد برای آینده ای که هیچ کور سوی نوری در هزار فرسخیش دیده نمیشود ..

  • فـرشـده ..

خوشحال بودم ازینکه از امتحانی که کردمش ، پیروز بیرون‌اومده ،
ناراحت بود ، که چرا امتحان شده اصلا .

  • فـرشـده ..

همه چیز از آنجا شروع شد که خواستم ادای روشنفکرها را در بیاورم ، که شغل و وضعیت و همه ی شرایط خود تعریف کرده اش را درک کنم ، که کس دیگری را در صندلی جلوی ماشینش بنشانم و خودم کِس کنم کناره پنجره بخار گرفته ی صندلیِ عقب ، که هیچ کدام بروی هم نیاریم که قرار مداری داریم ، که هی با خنده بگویند هیچ باور نمیکنیم این تویی و اینگونه آرام گرفته ای و انگار نه انگار همان دخترِ شور و شر گرفته ی گپ هایی ، که فقط لبخند بزنم و او مدام از آینه نظاره ام کند ، که به تهه گشت و گذار برسیم و وقتی پیکو های داغِ آخرین لحظه های قرارِ سه نفره یمان را گاز میزنیم یک هو بزنم زیر گریه ، و او دستپاچه شود ، و همراهش مدام بپرسد چت شد آخر یکدفه ، و من با همه ی تلخیِ مسیری که در گلویم حبس کرده بودم بگویم حالِ عزیز بد شده . و حالِ عزیزِ شما که مثلا من باشم خوب است ، و بهتر از این نمیشود و او فقط نگاه کند و نگاه .. باهمان عینکِ گردالیِ روشن فکریِ خود ساخته اَش ..

  • فـرشـده ..


از سوپ هایش خوشم نمیآید ،

حالت اِسموسی ندارد ، سنگ دارد ؛

مثلِ رفاقتش !


  • فـرشـده ..


" چه زود به تهِ آدمها میرسی ! "

گمم میان تعبیرِ این چند کلمه عبارت ، میانِ تمام قضاوت های پنج روزه اَم از بودن و داشتنِ آدمهای دور و برم ،

میانِ بستنِ کامل ورقِ انسانهایی که چند صباحی را با من بوده اند ، زندگی کرده اَند ، و من جوری کتابِ بودنشان را بعدِ آن چند روز به هم کوبیده ام ؛ که گویی از بیخ و بن برایم وجود نداشته اَند.

میلِ به تمام کردن دارم ، میل به هرسِ اضافاتِ محتمل الوجود ، میل به صدورِ حکمِ " تو ؛ قطعی نیستی و حذف باید گردی " .


+ من حتی لباس هایم را هم نمیگذارم خیس بخورند ، تا بشویمشان .


  • فـرشـده ..


قهوه ای به غایت سیاه ، و تلخ 

سر میکشی اَش ، جرعه جرعه ،

با اَخم هایی گره کرده ،

به تهش که میرسی ؛ قند های آب شده و کِس کرده ؛

منتظرانه ،

مظلومانه ،

کامت را ، تا بیخ تلخی ها ، شیرین میکنند !


+کاش کمی تکان ، کمی هم زدنِ حالِ گرد گرفته .


  • فـرشـده ..

دريافت کد :: صداياب