39
خیابانِ ترافیک گرفته و ایضاً باران زده ای بود ، تمام نورِ چراغ های قرمز و زردِ دنیا را پاشیده بودند رو قطراتِ بارانِ روی شیشه نشستۀ ماشین ها ، از ابتدای مسیر هیچ حرفی نزده بودیم . خیره به شیشۀ مات و ماتم زدۀ جلو . چند روزی بود که تمامِ ته ماندۀ زورمان را برای به حرف درآوردنِ همدیگر زده بودیم و بی نتیجه ، بیخیالِ هم صحبتی و حتی هم نگاهی شده بودیم . شیشه پاک کن به کار افتاده بود و کم کم تصویری از کودکی که از ماشین جلویی ، ماشین های عقبی را نگاه میکرد میساخت ، گویی که داشت زبان درازی میکرد به همه . ترافیک کمی به جلوتر حرکت کرد ، و به محضِ شفاف تر شدنِ تصویرِ پسر بچه جفتمان خیره به همدیگر تمامِ قهقهۀ نزدۀ این چند وقت را بالا آوردیم .
آهنگِ آن دِ فلورِ جنیفر در ماشینشان پخش میشد . پسربچه قصدِ همخوانی کردن با جنی را داشت ، ولی چون زورِ فکَش و ایضاً فهمش به هجی کردن و تلفظِ واژگانِ خارجکی نمیرسید هماهنگ با جنی ، زبانش را تند تند بیرون در می آورد .
- ۹۴/۰۸/۱۶