34
شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۰۵ ب.ظ
همه چیز از آنجا شروع شد که خواستم ادای روشنفکرها را در بیاورم ، که شغل و وضعیت و همه ی شرایط خود تعریف کرده اش را درک کنم ، که کس دیگری را در صندلی جلوی ماشینش بنشانم و خودم کِس کنم کناره پنجره بخار گرفته ی صندلیِ عقب ، که هیچ کدام بروی هم نیاریم که قرار مداری داریم ، که هی با خنده بگویند هیچ باور نمیکنیم این تویی و اینگونه آرام گرفته ای و انگار نه انگار همان دخترِ شور و شر گرفته ی گپ هایی ، که فقط لبخند بزنم و او مدام از آینه نظاره ام کند ، که به تهه گشت و گذار برسیم و وقتی پیکو های داغِ آخرین لحظه های قرارِ سه نفره یمان را گاز میزنیم یک هو بزنم زیر گریه ، و او دستپاچه شود ، و همراهش مدام بپرسد چت شد آخر یکدفه ، و من با همه ی تلخیِ مسیری که در گلویم حبس کرده بودم بگویم حالِ عزیز بد شده . و حالِ عزیزِ شما که مثلا من باشم خوب است ، و بهتر از این نمیشود و او فقط نگاه کند و نگاه .. باهمان عینکِ گردالیِ روشن فکریِ خود ساخته اَش ..
- ۹۴/۰۸/۰۹