1
چهارشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۷:۳۱ ب.ظ
دیروز دم دمای غروب تو بالکن وحشتناک ترین و بلند ترین رعدو برق عمرمو شنیدم ، اما ایندفه تکون
نخوردم ، حتی گوشامم نگرفدم ؛ واسادم پای ترسم ، واسادمو فرار نکردم ، خوبه که فرار نکنی از
ترسات ، خوبه که بایستی جلوش ؛ همین واسادنه یه ترس میشه تو وجودِ خودِ اون ترسه ؛ که خودش
بیاد راشو بکشه و بره و رد شه ازت .
ترس هیچی نیست ، حتی تو خودشم توانه آسیب زدن بما رو نمیبینه ، چه برسه که ما با فکرای
خودمون ازش یه غول درست کنیمو یه عمر بندازیمش تو جونمون .
- ۹۳/۰۲/۲۴