6
دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۳، ۰۷:۱۵ ب.ظ
هیچ وخت نتونستم تو صورت یا چشای کسی زل بزنم ، دقیق شم ؛ تو حالتِ چهرش ، تو جزئیاتِ قیافش ،
همیشه زودی نگاهمو دزدیدم ،
شهره نوشته بود چن روز پیش بابای یکی از همکلاسیا فوت شده ، ترس برم داشته ، منم از مُردن ها
میترسم ، ازین که نفهمم چی داشتم و یهو ازم بگیرنش میترسم ، ازینکه حتی فرصتِ شناختن و دوست
داشتنِ چیزی رو نداشته باشم و از دستش بدم میترسم ،
بابا روبروم جلوی میز نشسته ، داره یه چیزایی مینویسه ؛ حواسش بهم نیست ، نیگا میکنم بهش ،
ایندفه بیشتر و طولانی تر ، تو صورتش ، تو چشاش ، به اینکه شبیهش هستم یا نه ، به اینکه بابامه ،
به اینکه چقد نمیشناسمش ، چقدر غریبهَ ست ، چقدر ندیدمش ..
- ۹۳/۰۶/۲۴