خواب گردی

 

من یادم نمی آید سالِ گذشته ، در فصلِ نوبرانۀ اَنارها ؛ نیت کرده باشم که تمامِ دانه های اَنار را در

نبودِ تو برای خودم حرام کنم ؛ یادم نمی آید کاسۀ اَنار را که پر کردم از این بلورهای قرمز ؛ نخورده سیر

شوم و بی میل کنارشان بگذارم و بدهمشان به دیگری ؛ یادم نمی آید گفته باشم مِن بعد اَنار برای من

معنیِِ زندگی و شر و شوری اَش را نخواهد داد ؛ نمی آید ؛ هر چه فکر میکنم یادم نمی آید ؛ که چه از

پاییز و زمستانِ پارسال بر من گذشته که تا چشم باز میکنم و خودم را مشغوله دلخوشی های اَخیرم

میبینم ؛ بی رغبتی همۀ وجودم را میگیرد ؛ عوضش چه شود خوب اَست ؟! که همۀ این بی رغبتی ها

جایش را داده باشند به یک مهرِ عمیق به پاییزت ؛ میفهمی ؟! من دارم پاییزه همیشه منفورت را نفس

میکشم ؛ من دارم عاشقِ تمامِ روزهایش میشوم ؛ با همۀ نفس های تنگم ، هوایش را ذخیرۀ سلول های

خالی شدۀ احساسم میکنم ؛ من منتظره تمامِ لحظه هایش هستم .. از آبانش بگیر تا یلدایش را ..

شاید مزۀ اَنار ها هم تا آن روز ؛ فرقی کرد ..

 

  • فـرشـده ..

گفته بودمش از بی ادبی در هر رابطه ای بدم می آید ؛ خانوادگی باشد یا رفاقتی ؛ از جواب ندادنِ 

بی دلیلِ یک sMs ناقابل باشد یا هر بی حرمتیه دیگر ؛ رابطه یک اجبار نیست ؛ دلخواه است ؛ 

دلبخواهی ها هم همه راحتی ضمیمۀ شان است ؛ برای همین است که قول دادیم در اولین لحظه ای

که حسه بی رغبتی و مزاحمت و اسبابِ زحمت بودن نسبت به هم پیدا کردیم ؛ بی تارف به هم بگوییم ؛ 

نه که کم کم بی محلی کنیم و همدیگر را آزار دهیم و بعداً ترَش هم تنفر و فرار از هم ؛

کنارش گذاشتم ؛ و کنارشان گذاشتیم ؛ برای اینکه تابِ نداشتنِ هم را داریم ؛ ولی بی احترامی و

دلزدگی از هم را ؛ از وجودی که برایمان زمانی آن همه عزیز بودند را ؛ نه ..

 

  • فـرشـده ..

اینکه خیلی از ما دخترها ، دخترانگی نمیکنیم ، اینکه اَکثراً زنِ زندگی نیستیم و نمیشویم ،

اینکه بداهه ترین موضوعاتِ یک زندگیه مشترک را نمیدانیم یا رعایت نمیکنیم ، همه و همه جز اینکه

درصدی ریشه در راحت طلبی هایمان داشته باشد ، جز اینکه این نقص ها همه اَش عمدی و اَز سرِ 

گشادی باشد ، یک دلیلِ به چشم نیا هم دارد ؛ مادرانی که هیچ وخت صَدُمه روزشان را صَرف حرف 

زدن راجبه خودِ ووجودیِ موجوداتی به اسم دخترهایشان نکرده اَند ؛ نپرسیده اَند چه میدانیو نمیدانی ، 

حتی نگفته اَند فردا روزهای تنهایی یا خوصوصی هایتان را چگونه بگذرانید ، نگفته اَند ادویه و نمکِ غذا و 

زندگیتان راچگونه تنظیم کنید ، نگفته اَند من فلان جای زندگیم اشتباه کردمو شماها نکنید ؛ اَصلا 

اشتباهی را گردن نگرفته اَند که بخواهند برای ما اعتراف هم کنند ، گفته اَند بچۀ امروزی هَستید و  

همه چیز را میدانید ، ندانید هم هزار و یک امکانات ، میگردید و پیدا میکنید ، نتیجتاً ما جز تنهایی هایمان 

و چند دَست رختو لباس ، چیزی را از خانۀ پدری به یادگار نمیبریم به خانۀ مثلاً بخت ، میرویم که تمام 

خلأ های زندگیه همچنان دخترانه و نه زنانۀ مان را در آن خانه جست و جو کنیم ، میرویم دنبالِ گوشِ 

نداشتۀ این همه سال برای حرفهای نزدۀ مان ، همسر برای ما معنی هم صحبت میگیرد با این اوضاع ، 

نه چیزه دیگر ، 

میرویم و با متضاد ترین وضعیت های بیستو اَندی سال عمرمان روبرو میشویم ، میرویمو نمیدانیم جلوی 

بالای چشت اَبرو هاست چه عکس العملی نشان دهیم ، جلوی نیست و ندارم و نمیشودها چه کنیم ،

میرویم و نمیشود و با هزار و یک خلأ دیگر برمیگردیم سرِ جای اَولمان و یک اَنگِ گندۀ نساز بود و خودخواه

بود و فلانو فلان میچسبانیم به خودمان و برمیگردیم و دَمه دَست ترین توجیه از نظرِ دور و بری هایمان این

خواهد بود که دختر اگر دختر باشد فلان و بهمان میکند ، عینِ این دکتر ها که تا برای مریضشان نمیتوانند

نسخه ای بپیچند پناه میبرند به "همه اَش از اَصاب اَست " .

کاش کمی ، همان قدر که با مشکلِ به ووجود آمدۀ هوس رانیِ مردهای این زمانۀ مان کنار آمدیم و

سریعاً نسخۀ دمه دستیه صیغۀ موقت را برایشان بدونه هیچ چون و چرایی پیچیدیم ، برای وضعیتِ جدیدِ

دخترانِ امروزیمان چاره ای می اَندیشیدیم ، شده حتی با دمه دَست ترین نسخه ها ..

 

  • فـرشـده ..

میبینی ؛ مرگ َت شده اَست همان جنگ ؛ هر روز یکی را قربانی میکند ؛ بازماندگانِ این دنیایت هم

شده اَند همان اُسرا و بازماندگانِ گوشه ای پناه گرفتۀ جنگ زده ؛ مانده اَند با غصۀ از دست دادنِ

عزیزانشان سر کنند ؛ یا با دلهرۀ هر روزۀ فرود آمدنِ یک فشنگ یا توپِ مرگ بر سرشان .. 

تو میگویی مرگ نه ؛ بگویید تلنگر ؛

ما آدمیانت اما ؛ سالهاست که به غلط " ترسِ ترکِ تمامِ عزیزترین ها "میخوانیمش ..


  • فـرشـده ..

برای این چند سال رکودِ روحی ؛ هدف خواسته بودم ؛ شب و روز ؛ قبل هر بخواب رفتنی ؛ قبلِ هر چشم

باز کردنی ..

هدف رسید ؛ از آسمان ، یکهو ؛ وسطِ خیابان ؛ کاملاً غیرِ منتظره ؛ شدیداً معجزه آسانه ؛ درست وسط

لنگ ترین انتخابِ آینده اَم ؛ منتها باز هم یک علامتِ سوالِ گنده و منتظر بمانِ دیگر بهش سنجاق شده ؛

یک عدمِ اطمینانی که مثلِ همیشه همان اولِ کاری مرا بیشتر به سستی می اَنگیزاند تا حرکت و

جنبیدن ، میدانی ؛ من کلید کرده ام روی دائم العمر و مداوم و مطمئن ترین معجزاتت ؛ میانِ غیرِ

موقت ترین وضعیتِ ممکنِ اعطاییت ؛

همین است که فکر میکنم این من ِ تو ؛ بیشتر لایق و مناسبِ قبر اَست ؛ نه این دنیای

سراپا لنگت .. 

 

  • فـرشـده ..

مانده اَم ربطِ بینِ کلافگی و گریه و تهه دل خالی شدن چیست ؛ مانده اَم چه رفاقتی باهم دارند که

تک خوری در ذاتشان نیست ؛ مانده اَم که اگر حالت یکیشان را بطلبد ؛ سوتی خرجِ هم میکنند و سه تایی

با هم حجمه می آورند برای داغونیت .. مانده اَم چنگی که به گلویت میزنند دیگر چیست .. مانده اَم

چشمان سرخ و خسته ات که دائم التاب شده اَند مقابل چشمانم چیستند .. مانده اَم .. صدای

شکستنِ قلبت چه میگوید این وسط ؛ مانده اَم تمامِ حرف های بی رمقِ نگفتۀ این چند سال ؛ چطور

قد علم کرده اَند برای گرفتنِ حقشان ازین حنجره ای که خفۀ شان کرد .. که چالشان کرد ..

که .. گریۀ شان کرد .. که .. صبورشان کرد .. هنگامِ رفتنت ..


  • فـرشـده ..

گیرم من وب بزنم روحیاته دهه هفتادیه خودم را اینجا خالی کنم ؛ ولی هیشکی و هیچیِ اینجا

برایم آن سعیدۀ شص هشتیه گوساله نمیشود ؛ هیچ کدام از جزئیاته اینجا دروسه زندگی ای را که چند

سالیست دائم المردود هستم در آنها را ، پاس شدنی نمیکند برایم ؛ من و سعیده و حتی آن شهلای

لوتی منش که فقط یک زنجیر کم دارد که سره کوچۀ شان بایستد و سیگار چُس دود کند یک سوم های

مکمل شص هشتیه هم هستیم و موجوداته مریخی ای که مشکلات و بی حوصلگی هایمان را نه

کلاسهای رنگارنگ و کافه های تنگ و تاریک و خوش گذارانی ها و الواتی گریهای دهه جدیدیا ؛ که

دو ساعت و نیم حرف زدنمان با هم حل میکنند ؛ ما شارژه امیده ماهیانۀ مان را از این جلساته

یهویی و "داشتم ازینور میگذشتم "ـمان میگیرم . ما رفیقای 15 ساله ای که هر وخت به نقطۀ صفره

زندگی که رسیدیم یک اِس با محتوای " گوساله ؛ باس ببینمت " خرجِ هم میکنیم و حاد ترین حاله

روحیمان را کنار هم بهبود میبخشیم ؛ ما خوشبختیم از داشتنِ هم ؛ که بعده دیدنه هم ؛ کارها و

مسخره و لوس بازیای خدا را هم برای خودمان قابل تحمل تر میکنیم و حتی تر اینکه ؛ شکرش هم

میکنیم ؛ نه فقط ازین زندگی های پیچ و مهره اَش زنگ زده ؛ که از داشتنِ هم .


  • فـرشـده ..

تو میگویی امر به معروف ؛ من اما فرشید را میگویم که اعلامیه اَش را دادند دستِ فهمیمۀ مات زده و

خبرش را ؛ که در اتوبان چند پسر مزاحمِ دخترکانی میشوند و میرود برای دفاع از آنها و به آن چند پسرِ تا

خرخره مشروب زده بگوید که تمامش کنید و عوضش دخترکان جلویش را میگیرند که به تو چه اَصن ؛ بزار خوش

باشیم و تهش چاقو میخورد از آن خمارینه مست و در جا تمام . تو میگویی نهی از منکر و من امیر را میگویم

که خسته از کلاس میرسد به سوییتش و میبیند بله ؛ همخونه ای هایش دختر آورده اند و تا می آید داد و هوار

کند و دخترک را بیرون بندازد ضربه ای به سرش میزنند و تمام ..

تو میگویی تذکر ؛ و من میگویم .. کجایی زنده به گوری ؛ که یادت بخیر  .. 


  • فـرشـده ..

یه کاسه پر از نارنگی و کیویِ ترش رو میز گذاشتم ؛ بهش نگاه میکنم اما ، میترسم بخورمشون ؛ من دیگه حتی

جرأتِ خوردنِ یه پر نارنگیه ترشم ندارم ؛ حتی نمیتونم بشینم جلو فاطی و آب غوره سر کشیدنای صبحشو نگاه

کنم ؛ روحمو جم میکنه ؛ مچاله میکنه ؛ من دیگه شبا از رخته خوابمم میترسم ؛ از خوابیدن و کابوس دیدن

میترسم ، چقدر ترسام زیاد شدن ؛ چقدر همۀ چیزای دورو برمو ، اون سیاه چالۀ ترسی که تو وجودمه ، داره

میبلعه ؛ تا دیروز تنها ترسم کنفرانس دادن بود ؛ امروز اما ..

جرأتِ وجودم کشیده شده ؛ کشیده ترم میشه ، جاشو یه کوزۀ تاریک و عمیق پرِ پرخاشگری از ترس و

بی اعتمادی گرفته ، که هرکیو هرچی بهش نزدیک میشه ، جیغش با زَهره فُشای ترسیدهَ ش میره هوا ..

یادم باشه ، امیر رو اینبار که دیدم ، قبلِ غر زدن به سر و هیکلم بش بگم ؛ لاغریمو ول کن ؛

دلم ببین چقد کوچیک شده ..


  • فـرشـده ..

من دلم علل حساب با این آهنگ خوش اَست ؛ با همین آهنگ شب ها آرام میخوابم ؛ با همین آهنگ

است که لاقل احساس بد نمیکنم ؛ اشتباهِ ماها هم همین است ؛ این " علل حساب " های ریز و

کوچک و دل خوش کن را ول کرده ایم که چه ؟! که دلخوش کنک های بزرگ بدست آوریم که به چشم

بیایند ؛ که لاقل اگر دلِ خودمان را هم خوش نکردند ؛ دل سوز کن باشند برای دیگران ؛

گیرم که بگویند کوتاه بین هستی ؛ سقفِ آرزوهایت کوتاهست ؛ گیرم چه و چه ها بگویند ؛ من دلم

با یک جفت جورابِ خوشرنگ هم خوش میشود ؛ من دلم با همین ریز ریزک های کوچک شاد میشود ؛

من عادت به یک خوشیِ گنده و دایم العمر ندارم ؛ من دلم میخواهد شیرینیِ زندگی را ریز ریز مزه کنم ،

من دلم میخواهد زندگیم مزه های خوبِ کوچک اما متنوع داشته باشد ؛ نه یک گنده خوشبختی با

مزه ای هروز تکراری و دل زن ..


  • فـرشـده ..

دريافت کد :: صداياب