خواب گردی


خاطرات ، فرآیندها ، حوادث ؛ به مرور برق چشمان را میبرند ؛

روحشان را میگیرند ، نمیشود دیگر غرقشان شد .

همین است که خاله ، مدام غر میزند ؛ چشمهایت دیگر ،

ته ندارند !


  • فـرشـده ..


مثلا فکر کن ، که تا آخر عمر ، تنها کلامِ بین ما ، گریه باشد !


  • فـرشـده ..

بنده آدمه قاطی بُکنی هستم با نیاتِ خوب و نتایجی اووف ؛ از موادش را بگیر تا آدمیان و موضوعاتشان را ؛
مثلا امکانِ این هست که در نهایتِ علاقه و ستایش به دیگ قورمه سبزیِ مامان پز بنگرم ؛ و مدام با برقِ چشمانم این را به خوردَش بدهم که تُویِ قرمه سبزی ، لایقِ فسنجان شدن هستی ؛ و من میتوانم این لطف را در حقت بکنم که حدوده دو دبه ربِ انار برای ارتقای مقامت به خوردت بدهم که در زمره ی غذاهای بهشتی قرار گیری ، و میدهم هم ؛ و واقفید که قصدِ من ازین قاطِش ( مصدرِ قاطیدن) کمک به عروجِ شخصیتیه اینشان بود ولیکن نتیجه اَش هبوطَش در آشغال دانی شده !
کنون شما را دعوت میکنم به محاسبه ی این فرآیندِ شخصیتیَم با متغیر هایی نظیر :
قرمه سبزی = دوستان ، ربِ انار = مهر و محبت ؛ آشغال دانی = طرد شدگی !

  • فـرشـده ..


شینِ شکست ؛ یک شیرینیه مستتر هم در خود دارد که همیشه باعثِ تکرارِ آن اشتباهِ 

منجر به شکست میشود ؛

این اَست که " تو " ، هرچند سال یکبار ، مدام ؛ تکرار میشوی !


  • فـرشـده ..


میدونی ؟!

این که تو تیر و مرداد ، تو شهریور و اسفند ، اردیبهشتو یادم میاری ؛ خیلی خوبه !

+Swear Rain


  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۴۸
  • فـرشـده ..


وقتش شده آن زندگیه تخصصیانه ی که همش در حسرتش بودم را شروع کنم . 

وقتش شده دست از شمردنه علایقمو لیاقت هایم دست بکشم و

عین یوزپلنگ ها کمین کنم برای فرصت هایی که همۀ آنچه که مرا به آرمانی های زندگیم میرساند را شکار کنم .

وقتش شده همۀ دیر است و از ما گذشت ها را کنار بگذارم .

وقتش شده حتی نگذارم نونه ناامیدی هم به زبانم و به کلماتم بیاید .

حتی وقتش شده است با صدای آن اره ماهی (Adele ) هم کنار بیایم و به جای نکست زدن های جلدیَکیانه ؛ 

کمی هم گوش به صدای تارهای قلبش بدهم . 

اصلا واضح تر بگویم ، گاهی حتی برای مالیدنه فینگیلی هایمان به زیرِ میز هم ، باید کمی خم شویم ، 

سطوحِ تمیزتری آن جلوترها ، انتظارمان را میکشند . 


  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۲۸
  • فـرشـده ..

هیچ وقت چیزی را عمیقاً دوست نداشته اَم ؛ در واقع اَصلا دوست نداشته اَم ؛ خصوصاً قلباً ؛

همه اَش هیجانات لحظه ای و جو دادن های بقیه و گاهاً محضِ دلخوشی و دلگرمی اَغیار

بوده است ؛ برای همین بوده که بودن یا نبودن ؛ انجام دادن یا ندادن هایم ، همیشه بندِ

دیگران بوده ، که اگر خودشان یا اصرارهایشان باشند ؛ خواهم بود و اگر نباشند ؛

بودنم هم نخواهد بود ؛ برای همین بوده که با تلنگری کوچک دچارِ هبوط و عروج شده اَم ؛

برای همین بوده که پای دلم هیچ وقت هیچ جا بند نبوده و با هر بهانه ای دل کنده اَم .

دیشب وقتی دوباره پرسیدند نظرت چیست ؟! گفتم نمیدانم ؛ مثل همیشه شاکی شدند ؛

مردد شدم ؛ که چقدر آدمه بیخود و خالی دلی هستم که حتی یک کورسوی علاقه ای

را هم نداشته اَم به کسی بعدِ آن سالها .. که خواستم قبول کنم و مثلِ همیشه در تاریکی ؛

کورمال کورمال پیش بروم که مثلاً ببینم بعداً تر ها چه خواهد شد ؛ که گویا انگار که الهام

شود بر من ؛ یادم افتاد کسی در همچین شبهایی ؛ بعدِ کلی غُر زدن هایم ؛ گفته بودتم

که هر وقت ندانستی ؛ بایست ؛ نه اینکه پیش بروی ؛ ایستادم ، با همۀ ایمانم به آن

حرف ایستادم و پای ایستادنم هم با تمام افتخار ایستادم ! ایستادم که

روزی جایی پای دلم محکم شود و پیش بروم . مزۀ خوبی دارد ایمان داشتن به کارها و

تصمیماتی که میگیری . این را هم همان فلانی خواسته بود یادم بدهد ؛ دمش گرم !!


  • فـرشـده ..


هزار و یک ابزار و امکانات و برنامه اختراع کردند که عکس ها و واژه ها جای فاصله ها را بگیرند و

آدمیان به هم ؛ به زندگی و اَخلاقیاتو روحیاتِ هم نزدیک تر شوند ؛ شدیم ؛ نزدیک و نزدیک تر ؛

آشنا تر و آشناتر ؛ و کم کم عادت کردیم به بودن و داشتنِ هر روزۀ هم ؛ به احوال پرسی ها و

خبر گرفتن های دائمی ؛ فقط این وسط تکلیفِ آن همه احساسی که با این نزدیک تر شدن ها ؛

وابستۀ بودنتان شدند و تضمینی برای بودن های احتمالیِ آیندۀ تان ندارند ؛ چیست ؟! 


  • فـرشـده ..

سخت ترین ها ؛ با خراشی که روی ذهنت میگذارند ؛ ماندگار میشوند ، ماندگار میشوند و خاطره انگیز و
شیرین حتی ؛ آنقدر که روزی از روزهای بعدت ؛ دلت برای تجربۀ دوبارۀ شان ضعف هم برود .. مثلِ آن
بیخوابیِ چن شبه برای امتحانت ؛ برای لیوانِ چایی که پرش کرده بودی از قهوه و کدئین و قبل از حرکتِ
اتوبوس سر کشیده بودی اَش و دوازده ساعت بعد ؛ درست در مقصد ؛ چشمانت را باز کرده بودی ..
گریه اَم گرفته است ازین که این خاطره های خراش دار ؛ کسی را ندارند که بفهمنشان ؛ که با ذوق
تعریف بشوند برای اویی که درکشان کرده ؛ برای تنها اویی که از روزهای خراش دارت ،
فقط خودش خبر دارد ..
برای تو .. برای تو که این روزها باز ، بهانه گیرت شده ام  ..

  • فـرشـده ..


خسته بودم ؛ ازین که هر بار با کلی غصه و نخواستن ، پا بگزارم در شهری که در تاریکیه نصفه شبش

کسی منتظرت نیست ؛ در شهری که از آخرین پلۀ اتوبوس به بعدش تبدیل به سیاهی میشد برایم تا

دوباره پا گداشتنم روی اولین پلۀ اتوبوسه برگشتش ؛ در شهری که همه اَش خراشه روحی بود برایم ؛

شهرِ صدای رقت انگیزه چرخهای چمدانهای پر از کتاب های سیاه ؛ شهرِ استرس ؛ شهرِ دوباره

ناامید کردنه عزیزانت ؛ شهرِ برای چه و تا کِی ؛ شهرِ بغض .. بغضهای سنگین ..

شهری که آخرین بار صاحبش را قسم دادم که دست از سرم بردارد ؛ که دلم دارد میترکد از ناراحت و

ناامید کردنه همراهی های مشتاقانۀ پدرم ؛ شهری که در آخرین دیدار ؛ داد زدم سرش که هروخت

آشنایی و ملجأیی دائمی برایم جور کرد دوباره دعوتم کند ؛ نه به وقته حاله رقت انگیزه روحیم .. 

و من منتظرم .. از همان خداحافظیه آخر ، که دوباره اذن بدهد که بیا ، و اینبار نه با گریه و زور ؛

با شوقِ وجود ؛ بدوم سمته اتوبوسی که عازمش است .. عازمه بهشتی که در این سالهای

ندیدنش ؛ از آن جهنم ، برای خود ساخته اَم .. 


  • فـرشـده ..

دريافت کد :: صداياب