خواب گردی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است


سخت ترین ها ؛ با خراشی که روی ذهنت میگذارند ؛ ماندگار میشوند ، ماندگار میشوند و خاطره انگیز و
شیرین حتی ؛ آنقدر که روزی از روزهای بعدت ؛ دلت برای تجربۀ دوبارۀ شان ضعف هم برود .. مثلِ آن
بیخوابیِ چن شبه برای امتحانت ؛ برای لیوانِ چایی که پرش کرده بودی از قهوه و کدئین و قبل از حرکتِ
اتوبوس سر کشیده بودی اَش و دوازده ساعت بعد ؛ درست در مقصد ؛ چشمانت را باز کرده بودی ..
گریه اَم گرفته است ازین که این خاطره های خراش دار ؛ کسی را ندارند که بفهمنشان ؛ که با ذوق
تعریف بشوند برای اویی که درکشان کرده ؛ برای تنها اویی که از روزهای خراش دارت ،
فقط خودش خبر دارد ..
برای تو .. برای تو که این روزها باز ، بهانه گیرت شده ام  ..

  • فـرشـده ..


خسته بودم ؛ ازین که هر بار با کلی غصه و نخواستن ، پا بگزارم در شهری که در تاریکیه نصفه شبش

کسی منتظرت نیست ؛ در شهری که از آخرین پلۀ اتوبوس به بعدش تبدیل به سیاهی میشد برایم تا

دوباره پا گداشتنم روی اولین پلۀ اتوبوسه برگشتش ؛ در شهری که همه اَش خراشه روحی بود برایم ؛

شهرِ صدای رقت انگیزه چرخهای چمدانهای پر از کتاب های سیاه ؛ شهرِ استرس ؛ شهرِ دوباره

ناامید کردنه عزیزانت ؛ شهرِ برای چه و تا کِی ؛ شهرِ بغض .. بغضهای سنگین ..

شهری که آخرین بار صاحبش را قسم دادم که دست از سرم بردارد ؛ که دلم دارد میترکد از ناراحت و

ناامید کردنه همراهی های مشتاقانۀ پدرم ؛ شهری که در آخرین دیدار ؛ داد زدم سرش که هروخت

آشنایی و ملجأیی دائمی برایم جور کرد دوباره دعوتم کند ؛ نه به وقته حاله رقت انگیزه روحیم .. 

و من منتظرم .. از همان خداحافظیه آخر ، که دوباره اذن بدهد که بیا ، و اینبار نه با گریه و زور ؛

با شوقِ وجود ؛ بدوم سمته اتوبوسی که عازمش است .. عازمه بهشتی که در این سالهای

ندیدنش ؛ از آن جهنم ، برای خود ساخته اَم .. 


  • فـرشـده ..

 

من یادم نمی آید سالِ گذشته ، در فصلِ نوبرانۀ اَنارها ؛ نیت کرده باشم که تمامِ دانه های اَنار را در

نبودِ تو برای خودم حرام کنم ؛ یادم نمی آید کاسۀ اَنار را که پر کردم از این بلورهای قرمز ؛ نخورده سیر

شوم و بی میل کنارشان بگذارم و بدهمشان به دیگری ؛ یادم نمی آید گفته باشم مِن بعد اَنار برای من

معنیِِ زندگی و شر و شوری اَش را نخواهد داد ؛ نمی آید ؛ هر چه فکر میکنم یادم نمی آید ؛ که چه از

پاییز و زمستانِ پارسال بر من گذشته که تا چشم باز میکنم و خودم را مشغوله دلخوشی های اَخیرم

میبینم ؛ بی رغبتی همۀ وجودم را میگیرد ؛ عوضش چه شود خوب اَست ؟! که همۀ این بی رغبتی ها

جایش را داده باشند به یک مهرِ عمیق به پاییزت ؛ میفهمی ؟! من دارم پاییزه همیشه منفورت را نفس

میکشم ؛ من دارم عاشقِ تمامِ روزهایش میشوم ؛ با همۀ نفس های تنگم ، هوایش را ذخیرۀ سلول های

خالی شدۀ احساسم میکنم ؛ من منتظره تمامِ لحظه هایش هستم .. از آبانش بگیر تا یلدایش را ..

شاید مزۀ اَنار ها هم تا آن روز ؛ فرقی کرد ..

 

  • فـرشـده ..

دريافت کد :: صداياب