خواب گردی

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

8

میگفت من بد نیستم ، فقط ، دیگه حس خوبی نسبت به هیچ کسی ندارم ،

شناختن آدما ، خصوصن آدمای این دوره زمونه ، بیشتر اَز اینکه بهت کمک کنه رفتارتو باهاشون تنظیم کنی ،

باعث میشه ناخواسته دیگه به هیشکی اعتماد نکنی ، اَز بودن و داشتنه هیچ کسی خوشحال نباشی و

این یعنی همون پناه آوردن به دنیای تنهاییت و خوردنِ اَنگِ  ..  بد و بی احساس بودن .. 

 

  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۶
  • فـرشـده ..

7

مثلا پاییز باید تصویر دویدنِ دو دخترِ شاد را در خودش داشته باشد ، صدای خنده و جیغ و

قهقهه هایشان را ، صدای پچ پچ کردن هایشان را در راه های طولانیِ نم زده و مه گرفتۀ پاییزی ؛

با آن مقنعه های سفیدشان را ، لواشکِ ترشی را که میمکند ، رودخانه ای را که کنارش چند دقیقه ای

را به استراحت می نشینند و دراز میکشند روی چمنِ کناریش و اَبر های سفید را نگاه میکنند ، صدای بلندِ

شعری که با هم تا خانه زمزمه میکنند را ، کندنِ مقنعه را سرِ درِ خانه قبل از زنگ زدن را ، فوت کردن در آیفونِ

خانه را ؛ پاییز باید سراسر شادی باشد ، تا آخرین لحظه اَش ، تا باریدنِ اولین دانۀ برفِ سال ..

پاییز باید یادِ تمامِ کودکی های مرا در خود داشته باشد ؛ تا اَبد .. 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۴۱
  • فـرشـده ..

6

هیچ وخت نتونستم تو صورت یا چشای کسی زل بزنم ، دقیق شم ؛ تو حالتِ چهرش ، تو جزئیاتِ قیافش ،

همیشه زودی نگاهمو دزدیدم ،

شهره نوشته بود چن روز پیش بابای یکی از همکلاسیا فوت شده ، ترس برم داشته ، منم از مُردن ها

میترسم ، ازین که نفهمم چی داشتم و یهو ازم بگیرنش میترسم ، ازینکه حتی فرصتِ شناختن و دوست

داشتنِ چیزی رو نداشته باشم و از دستش بدم میترسم ،

بابا روبروم جلوی میز نشسته ، داره یه چیزایی مینویسه ؛ حواسش بهم نیست ، نیگا میکنم بهش ،

ایندفه بیشتر و طولانی تر ، تو صورتش ، تو چشاش ، به اینکه شبیهش هستم یا نه ، به اینکه بابامه ،

به اینکه چقد نمیشناسمش ، چقدر غریبهَ ست ، چقدر ندیدمش  .. 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۵
  • فـرشـده ..

5

حسم به پاییز برا این نامساعد بوده همیشه که ؛ بوی نداری میده ، نداریِ نیمه ای که این مدت بهش

عادت کرده بودی ، نیمه ای که همۀ تابستونو باهاش گذروندی و الان ، کالبدت خالی میشه یهو از

هرچه اوست ،

بوی " دیگه باید کمتر با هم باشیم " میده ، بوی " دلم برات تنگ میشه وختایی که نیستی " ،

بوی " از خودت بی خبرم نزاری ! " ، بوی دل کندن با یه زجره توأمان ، بوی گذاشتن و رفتن  ،

بو گریه میده ، بو "میخوام برگردم پیشت " میده ..

وَ این ت ، هر چیزی میتونه باشه ، که جونتو این مدت سنجاق کردی بهش .

 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۲
  • فـرشـده ..

4

همیشه میگوید بدم می آید از بوی سیگار ؛ از بوی نیکوتین ، از مزه اَش ؛ از همه اسباب آلاتِ اَلواتی گری ،

و من هیچ وخت پیِ این ابرازِ انزجار هایش را نگرفته اَم که واقعن بدش می آید یا نه ، ینی برایم مهم

نیستُ نبوده که از چه خوشش می آید یا بدش ؛

کنارم نشسته ، گوشیَ ش دستم است ؛ کنارِ آن کیلیپِ طنزی که مضحک اَست و هی پلیَ ش میکنم ؛

عکس های بیرون دادنِ دودِ قلیانش اَست ؛ سر کشیدنِ دسته جمعیِ بطری های مشروب و قهقهه زدنش

با رفیق هایش ،

رگه های تعجبی نه چندان مهم ، میانِ لبخندم ، فشار می آورد ؛ که چرا این همه دوروغُ تأکید ؛ چرا اینهمه

ادعا برای یک هیچکاره در زندگیش ؛ من که وسواسی برای دانستنشان نداشتم ، من که بی تفاوتِ

محضم برای هرچه به او مربوط اَست ..

شاید ، شاید همان قدر که دلایله سفت و محکمِ دوست داشتن یا تنفرم از آدمها این مدت اشتباه

بوده ؛ باورِ تمامه مسائلی که برایم مهم نبوده و ازشان بدونِ دلیل و بخاطره بی اهمیتی گذشته ام هم ،

اشتباه بوده .

 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۵۰
  • فـرشـده ..

*

 می خواهمت ، چونان که شب خسته ؛ خواب را

                                                        می جویمت ، چونان که لب تشنه ؛ آب را

  • ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۶
  • فـرشـده ..

دريافت کد :: صداياب