- ۰ نظر
- ۲۵ آبان ۹۴ ، ۱۴:۲۸
کوچکتر که بودم ، همان وقت که تازه پایمان رسیده بود به این شهرِ سراسر کلاغ دار و تاریک ، و از بدِ روزگار قادر به تکلمِ کوچکترین هجای زبانِ مردمانش نبودم ، در مدرسه ای ثبت نامم کردند که معلمش حاضر نبود حتی تدریسِ خلاصه مطالب درسیش را به زبانِ فارسی انجام دهد ، هم صحبتیِ شاگردانش با منِ به اصطلاح قرتی بماند . ولیکن دخترِ تنهای دیگری پیدا شده بود که گویا از بی کسی یا چه ، زنگ های تفریح گوشۀ مانتواَم را میگرفت و میانِ شاگردانِ دیگر برای احوال پرسی های زورکی با دیگران میگرداندم . صمیمی شده بودیم ، مترجم میگفتمش ، با وجودِ نداشتنِ هیچ مشخصۀ بارزی ، بدونِ او آب هم نمیخوردم ، همه جا منتظرش بودم ، ملاحظه اَش میکردم و کمک درسش هم بودم با آن بساطِ خودم . مقطع به همین منوال پایان یافت و بطبع آن سال افتِ تحصیلی پیدا کردم بخاطرِ مسئولیت پذیریِ معلمِ درّاکمان ! روزِ آخر ، موقع خداحافظی آن دخترک دستم را گرفت و گفت ، صمیمی ترین دوستت این مدت چه کسی بود ، و قطعا جواب من او بود ، با خوشحالی ، انگار که تمامِ سردیِ دستانِ هم کلاسی های دیگرم را فراموش کنم و خون بپرد میانِ انگشتانِ کوچکِ تنهایم ، دست هایش را گرفتم و با ذوق گفتم : تو ، و برای تو ؟ که در کمال ناباوری گفت فلانی ، و دوان دوان سمتِ او رفت و من ، ماندم با دستانِ در هوا مانده و لبخندِ خشک و تهِ دلِ خالی شده ، که هنوز هم که هنوز باشد یاد نگرفته باشم رابطه در شرایط احتیاج ، یعنی پودر شدن ، یعنی هیچ تر از هیچی شدن که قبلِ آغازش بودی ، یعنی تمام !
قرارمان سرِ میزِ آشپزخانه ، ساعتِ یازدهِ هر شب ،
من چای دارچین باشم ، برای خستگی هایت ،
تو ؛ گردِ زنجبیل ، برای به وجد آوردنم !
تهِ همۀ دلخوری ها را پاپیونی بسته بود به ما زیرِ نافش ، بی اعتنا و بی محل بود و بی توجه ، یکبار که با همۀ دلخوری هایم بخاطرِ قال گذاشتن ها و انتظارش را کشیدن ها ، سرش داد زده بودم ، عینِ بچه مردسه ای هایی که پدرشان از راه رسیده باشد دستش رو دوره گردنم انداختو قدم زنان به سمتِ ماشینش برد . گفته بود من نفهمم ، درست مانندِ تو ، وقتی نیم تنه ی لنگیِ قرمزت را میپوشی ، نفهمم مثل تو که ، با چشمانِ آب زده و چانه ی لرزانت به من نگاه میکنی ، نفهمم مانندِ وقتی که داری چمدانت را بچه گانه و شلخته وار و کلافه میبندی برای امتحانات ، نفهمم و قصدِ خوب شدن ندارم ، نه من ، نه تو ، آدمیزاد چیزهایی که تهش لذتِ خرکی دارند برایش را کنار نمیگذارد . هیچ وقت .
خیابانِ ترافیک گرفته و ایضاً باران زده ای بود ، تمام نورِ چراغ های قرمز و زردِ دنیا را پاشیده بودند رو قطراتِ بارانِ روی شیشه نشستۀ ماشین ها ، از ابتدای مسیر هیچ حرفی نزده بودیم . خیره به شیشۀ مات و ماتم زدۀ جلو . چند روزی بود که تمامِ ته ماندۀ زورمان را برای به حرف درآوردنِ همدیگر زده بودیم و بی نتیجه ، بیخیالِ هم صحبتی و حتی هم نگاهی شده بودیم . شیشه پاک کن به کار افتاده بود و کم کم تصویری از کودکی که از ماشین جلویی ، ماشین های عقبی را نگاه میکرد میساخت ، گویی که داشت زبان درازی میکرد به همه . ترافیک کمی به جلوتر حرکت کرد ، و به محضِ شفاف تر شدنِ تصویرِ پسر بچه جفتمان خیره به همدیگر تمامِ قهقهۀ نزدۀ این چند وقت را بالا آوردیم .
آهنگِ آن دِ فلورِ جنیفر در ماشینشان پخش میشد . پسربچه قصدِ همخوانی کردن با جنی را داشت ، ولی چون زورِ فکَش و ایضاً فهمش به هجی کردن و تلفظِ واژگانِ خارجکی نمیرسید هماهنگ با جنی ، زبانش را تند تند بیرون در می آورد .
کلاس تمام شده بود ؛ صدای داد و فریاد زن و مردی همه را دور حیاط دانشکده جمع کرده بود ، خودم را به صفِ اول رسانده بودم و خیره به بازیگرانِ تئاتر خیابانی اجرایشان را تماشا کرده بودم ، اجرا تمام شده بود ، و جیغ جیغو ترین بازیگرِ زنشان که دائما روی صندلی بالا پایین میرفت و تماشاچیان را مخاطب قرار میداد و با حرفها و سوالاتِ وقیحانه اَش سرخ و سفیدشان میکرد به سمتِ من آمده و با اشتیاق پرسیده بود : غرق شده بودی در اجرا ، آن همه دقت ، آن همه توجه ، همه نشان از علاقه اَت به این حیطه اَست ، مگر نه ؟ گفتم حیرت زده شدم . لبخندِ پروتزی اَش گشاد تر و قلنبه تر شده بود که ادامه دادم : از بی عرضگیِ خودم در ارائۀ چهار خط مطلب ، و سرخیِ ما تحت شما در به فحش کشیدنِ یک مشت صد پشت غریبۀ هم دانشگاهی ! که گشادی رختش را از لب هایش بربسته و به حدقۀ چشمانش نقل مکان کرده بود .