خواب گردی

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است


مثلا آدمی چند بار طاقت ِ " دوسِت دارم " گفتن و شنیدن  با روحی له شده را دارد ، چند بار باید پشتِ درِ اتاقش کِس کند و گوشی در بغل ؛ اشک هایش از عمقِ دلش جان دهند برای ملتفت کردنِ احساسش به دیگری ، چند بار برای وصالی دست نیافتنی ، خودِ یخ زده و تغییر ناپذیرش را برای پذیرش شرایطِ ناجورِ ضمیمه شده ، گول بزند ، چند بار صدایش را صاف کند برای پنهان کردنِ بغض های وحشیِ واژۀ سلامی که روتین وار هر صبح باید تحویلِ جان َ ش دهد ؛ چند بار بشکند و بشکند ، به امیدِ به واقعیت پیوستنِ یکی از هم آغوشی های شبانۀ خیالی ..
اَصلا آدمی و دلی چند گرمی ؛ چند ؟ عشق چند ؟

  • فـرشـده ..


کوچکتر که بودم ، همان وقت که تازه پایمان رسیده بود به این شهرِ سراسر کلاغ دار و تاریک ، و از بدِ روزگار قادر به تکلمِ کوچکترین هجای زبانِ مردمانش نبودم ، در مدرسه ای ثبت نامم کردند که معلمش حاضر نبود حتی تدریسِ خلاصه مطالب درسیش را به زبانِ فارسی انجام دهد ، هم صحبتیِ شاگردانش با منِ به اصطلاح قرتی بماند . ولیکن دخترِ تنهای دیگری پیدا شده بود که گویا از بی کسی یا چه ، زنگ های تفریح گوشۀ مانتواَم را میگرفت و میانِ شاگردانِ دیگر برای احوال پرسی های زورکی با دیگران میگرداندم . صمیمی شده بودیم ، مترجم میگفتمش ، با وجودِ نداشتنِ هیچ مشخصۀ بارزی ، بدونِ او آب هم نمیخوردم ، همه جا منتظرش بودم ، ملاحظه اَش میکردم و کمک درسش هم بودم با آن بساطِ خودم . مقطع به همین منوال پایان یافت و بطبع آن سال افتِ تحصیلی پیدا کردم بخاطرِ مسئولیت پذیریِ معلمِ درّاکمان ! روزِ آخر ، موقع خداحافظی آن دخترک دستم را گرفت و گفت ، صمیمی ترین دوستت این مدت چه کسی بود ، و قطعا جواب من او بود ، با خوشحالی ، انگار که تمامِ سردیِ دستانِ هم کلاسی های دیگرم را فراموش کنم و خون بپرد میانِ انگشتانِ کوچکِ تنهایم ، دست هایش را گرفتم و با ذوق گفتم : تو ، و برای تو ؟ که در کمال ناباوری گفت فلانی ، و دوان دوان سمتِ او رفت و من ، ماندم با دستانِ در هوا مانده و لبخندِ خشک و تهِ دلِ خالی شده ، که هنوز هم که هنوز باشد یاد نگرفته باشم رابطه در شرایط احتیاج ، یعنی پودر شدن ، یعنی هیچ تر از هیچی شدن که قبلِ آغازش بودی ، یعنی تمام !


  • فـرشـده ..


قرارمان سرِ میزِ آشپزخانه ، ساعتِ یازدهِ هر شب ،

من چای دارچین باشم ، برای خستگی هایت ،

تو ؛ گردِ زنجبیل ، برای به وجد آوردنم !


  • فـرشـده ..


تهِ همۀ دلخوری ها را پاپیونی بسته بود به ما زیرِ نافش ، بی اعتنا و بی محل بود و بی توجه ، یکبار که با همۀ دلخوری هایم بخاطرِ قال گذاشتن ها و انتظارش را کشیدن ها ، سرش داد زده بودم ، عینِ بچه مردسه ای هایی که پدرشان از راه رسیده باشد دستش رو دوره گردنم انداختو قدم زنان به سمتِ ماشینش برد . گفته بود من نفهمم ، درست مانندِ تو ، وقتی نیم تنه ی  لنگیِ قرمزت را میپوشی ، نفهمم مثل تو که ، با چشمانِ آب زده و چانه ی لرزانت به من نگاه میکنی ، نفهمم مانندِ وقتی که داری چمدانت را بچه گانه و شلخته وار و کلافه میبندی برای امتحانات ، نفهمم و قصدِ خوب شدن ندارم ، نه من ، نه تو ، آدمیزاد چیزهایی که تهش لذتِ خرکی دارند برایش را کنار نمیگذارد . هیچ وقت .


  • فـرشـده ..

حذف کردن چیز خوبیست . اینکه هرازگاهی خودت ، با دستهای خودت ، داشته هایت را از خودت بگیری ، عادتت میدهد به سبک زنگی کردن ، به راحت دست کشیدن از علایق ، به کنار زدنِ دلبستگی هایی که تمام شب و روزت را از خودت و تنهاییت گرفته . به خلوت کردنه انباری ذهن تار عنکبوت و خنزل پنزل بسته ات ، به آزاد شدن دست هایت برای پرواز . به عمیقاً نفس کشیدن از بیخِ ریه هایت .

  • فـرشـده ..


خیابانِ ترافیک گرفته و ایضاً باران زده ای بود ، تمام نورِ چراغ های قرمز و زردِ دنیا را پاشیده بودند رو قطراتِ بارانِ روی شیشه نشستۀ ماشین ها ، از ابتدای مسیر هیچ حرفی نزده بودیم . خیره به شیشۀ مات و ماتم زدۀ جلو . چند روزی بود که تمامِ ته ماندۀ زورمان را برای به حرف درآوردنِ همدیگر زده بودیم و بی نتیجه ، بیخیالِ هم صحبتی و حتی هم نگاهی شده بودیم . شیشه پاک کن به کار افتاده بود و کم کم تصویری از کودکی که از ماشین جلویی ، ماشین های عقبی را نگاه میکرد میساخت ، گویی که داشت زبان درازی میکرد به همه . ترافیک کمی به جلوتر حرکت کرد ، و به محضِ شفاف تر شدنِ تصویرِ پسر بچه جفتمان خیره به همدیگر تمامِ قهقهۀ نزدۀ این چند وقت را بالا آوردیم .

آهنگِ آن دِ فلورِ جنیفر در ماشینشان پخش میشد . پسربچه قصدِ همخوانی کردن با جنی را داشت ، ولی چون زورِ فکَش و ایضاً فهمش به هجی کردن و تلفظِ واژگانِ خارجکی نمیرسید هماهنگ با جنی ، زبانش را تند تند بیرون در می آورد .


  • فـرشـده ..


کلاس تمام شده بود ؛ صدای داد و فریاد زن و مردی همه را دور حیاط دانشکده جمع کرده بود ، خودم را به صفِ اول رسانده بودم و خیره به بازیگرانِ تئاتر خیابانی اجرایشان را تماشا کرده بودم ، اجرا تمام شده بود ، و جیغ جیغو ترین بازیگرِ زنشان که دائما روی صندلی بالا پایین میرفت و تماشاچیان را مخاطب قرار میداد و با حرفها و سوالاتِ وقیحانه اَش سرخ و سفیدشان میکرد به سمتِ من آمده و با اشتیاق پرسیده بود : غرق شده بودی در اجرا ، آن همه دقت ، آن همه توجه ، همه نشان از علاقه اَت به این حیطه اَست ، مگر نه ؟ گفتم حیرت زده شدم . لبخندِ پروتزی اَش گشاد تر و قلنبه تر شده بود که ادامه دادم : از بی عرضگیِ خودم در ارائۀ چهار خط مطلب ، و سرخیِ ما تحت شما در به فحش کشیدنِ یک مشت صد پشت غریبۀ هم دانشگاهی ! که گشادی رختش را از لب هایش بربسته و به حدقۀ چشمانش نقل مکان کرده بود .


  • فـرشـده ..

سه روز گذشته بود ، و تازه پیامک فرستاده بود که " یه وقت دلت تنگ نشه ها واسه ما " ، و من "دلها اندازۀ خودِ انسانها خر نیستند " را فورواردش کرده بودم .

  • فـرشـده ..

همۀ این مدت تمام تلاشم را کرده ام که حرکتی ولو 15 درجه ای نکنم که صفرهای ته مانده اس ام اسِ موجودی کارتِ بانکی زپرتیم تکانی نخورند ؛ زورم را زده اَم که به عزیز جان کلامی غیر از سلام و چطوری نگویم که بندِ حرف های کلاف شدۀ این چند وقتش باز نشود و دوباره به توپِ "این همه نه گفتن ها چه معنی ای میدهد برای تو دخترِ فلان و فلان ور گلِ و ترگلِ فلان و بهمان کُن " ، چشمهایم را از نگاه های خیرۀ پدر دزدیده اَم که تهه حرف های چشمانم را نخواند و غصه اَ ش نگیرد ، مامان را بگو ، هروز به خواب های مثلا شیرینش لبخند میزنم که رویاهایش برای آینده جُم نخورند و موج دار نشوند ، خودم را حبس کرده ام در غاری که برای خود ساخته ام ، با یک مشت آهنگ بی کلام که مدام تکرار میشوند ، که از ترکش های روزمره ی روزهای در حال گذر در امان باشم ، که ببینیم چه میشود مثلا .
وضعیت انجماد برای آینده ای که هیچ کور سوی نوری در هزار فرسخیش دیده نمیشود ..

  • فـرشـده ..

خوشحال بودم ازینکه از امتحانی که کردمش ، پیروز بیرون‌اومده ،
ناراحت بود ، که چرا امتحان شده اصلا .

  • فـرشـده ..

دريافت کد :: صداياب