می خواهمت ، چونان که شب خسته ؛ خواب را
می جویمت ، چونان که لب تشنه ؛ آب را
- ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۶
نمیدانم اینکه میگویند انسان کور بدنیا می آید راست است یا دروغ ، ولی مطمعنم نوعی ازین کوری تا آخر عمر همراهش هست و میماند و آن ؛ ندیدن خوبی های دور و اطرافش هست ، ندیدن داشته هایش .
یادم میاید وقتی چند سال پیش آن خانم جنتلمنه که مثل خودم از سر بی تنوعی و کسالت ، با خود ور رفته و معدودی درز و شکاف گوشه کمد لباسش پیدا کرده و آورده بود پیش خیاط سر کوچه یمان و از شغل دوست داشتنی و خانه ی روبروی محل کارش صحبت میکرد چقد آب دهانم را افتاده بود و حسرتش را مثل لواشک درون دهانم خیسانده بودم ، و اکنون که خودم صاحب همان موقعیت شغلی و خانه شده ام ، چیزی جز پنجره ی استرس زای روبروی تابلوی اداره و ساعت پنج دیقه جلوعه روی دیوار که صبح ها مدام تیزرِ " پاشو گمشو برو دیرت شده ، میخوای باز سرکوفته راهه دو قدمیتو بخوری ؟ " را در مغزِ هنوز لود نشده ام ور ور میکند را نمیبینم و هروز بیشتر تر ، کیسه ی تف دونی ِرئیس و همکار و هرعزیز بزگواری که قدمی هرچند کوچک در جهت اکتساب این نعمت برایم برداشته را پر میکنم !
سالی یه بار که میام اینجا همش فک میکنم یا ما خیلی مُردیم یا بقیه خیلی زنده ان که هنو آپم میکنن !
ماه رمضان !
خب نامش ماه قایم باشک باشد بهتر است ، ماه قایم کردن لیوان چایی و کتری داغو باد زدن آشپزخانه برای رفع بوی نیمروی نصف نیمه پخته ازچشم پدر جان و کل کل کردنو بهانه جوریدن برای وی برای رفتن به نماز جماعت و سایر عبادات مذهبی ، راستش را بخواهید خاطره ای هم اگر باشد از ماه رمضان های دوران قبل هم، تابه ی املته داغیست که لباس های کنار لباسشویی را از ترس پدر چپاندم درش و نشستم رویش، غافل از اینکه هِی ملخک ! بویش را میخواهی چه کنی،
واقعیت اینست که مانده ام سره مامان غر بزنم که اصلا چرا اینشان را اینهمه سال تفهیم نکرده ای،یا سره خجالت خودم که چرا از ایشان انقد معذبم سره این مسایل و یا چه ها و چه ها ، در هرحال مهارته فرزی و دروغهای بهم نچسب ودوتا بشو را به برکته این ایام آموخته ام که مبارکم باشند !
#دییر_دَدی_و_مصیبته_ماهانه
این نوشته ها ؛ همه مادر میخواستند ؛
نه ناپدری ای ؛ لاحِسو بی احساس .. !
جاهای گرم همیشه بیشتر ساییده میشوند ،
بیشتر فرسوده میشوند ،
بیشتر چرک میگیرند ،
بیشتر بکار گرفته میشوند ،
مثل پشت گاز آشپزخونه ؛
مثل دلهای خونگرم ؛
مثل دستان مهربان !
حواسمان به مادرهایمان باشد ؛
حواسمان به استعدادهایی که لای قابلمه و دیگو ظرفهای روزانه پنهانشان کرده اند ،
حواسمان به یادداشت هایشان ، به خلاقیت ها و ابتکاراتشان ، به نحوهٔ تفکرشان ، به ظرافت هایی که در کارهای روزانه بخرج میدهند ..
حواسمان باشد ، که #مادری ، استوپ خوردنه پیشرفت ها و شکوفایی های یک زن در قالب پختو پز و سیر و خفه کردنه شکم و صدای اهالی خانه نیست ، حواسمان باشد فقط فرزندان نیستند که حق باروری در بستر خانواده را دارند ، حواسمان باشد پدر مادرهایمان هم حق آپدیت شدن دارند و محظوظ شدن از شرایط و امکانات جدید .
#اندکی_نگاه_تأمل_آمیز
آهنگ "قصهٔ پریا" را که گوش میدهم ، ناخودآگاه کوه یخی دور و برم را در برمیگرد ، کوه یخی که بهمن نود یک ، با خواندن آثار "نازی صفوی" در کنار گوش دادن همزمان این آهنگ سراغم آمد ، دالان بهشت ، برزخ اما بهشت .. یادم می آید که چقد در نقش های این دو داستان فرو رفته بودم ، یادم می آید چقدر بند بند نوشته های این نویسنده برایم ملموس بود ، یادم آمد .. که کوه یخِ خودم را که همان روزها بیخیالش شده بودم را دوباره در آغوش گرفتم و برایش عزاداری کردم ، که نبودش را واقعا باور کنم ، که سردیِ ماجراهای بینمان را باور کنم ، که یخ بودنش ، بیدارم کند ، که خودم با دست های خودم همهٔ آنچه که شده بود را چال کنم ، نه برای فراموشی ، برای کنار آمدن ، برای واقع بینانه برخورد کردن ، برای برگشتن به جریان زندگی پیش رو ، یادم آمد از همان روزها بود که دوباره تصمیم گرفتم گریه ام را قورت ندهم ، یادم آمد خودم را به سنگو سفتو سختی نزنم ، یادم آمد من هم آدمم ، حتی اگر کوه یخی به غایت سرد در سینه دارم ، یادم آمد با داشته هایم زندگی کنم ، ادامه دهم ، بی آنکه سعی در آب و زایل کردنه اتفاقات سرد و یخ و تلخ ؛ اما خاطره انگیزم داشته باشم . یادم آمد .. دوست داشتن ، قابل حمل است ، همیشه ، تا ابد ، و لزومی ندارد هرجا به بن بستی خوردیم ، خود را ملزم به سقطش بداریم .. یادم آمد .. گلویم ، که هر وقت یاد نازی صفوی ها و قصه پریا ها می افتد و باد میکند را از طرف مهناز ها و مهوش ها ببوسمو لبخند بزنمو بگذارم خودش ، دلتنگی هایش را آرام هضم کند و بادش را بخواباند ..
#شب_نوش_با_طعم_آثار_نازی_صفوی
#واقع_پذیری_و_واقع_بینی
از همان روزی که تلفن ها #بی_سیم شدند و تو ؛
#شیش_دانگ ننشستی پای تلفن ، تا چشم و دست و گوشهایت ؛
فقط و فقط ، آن سوی خط را بپایند ؛
#فاتحهٔ یمان ، خوانده شد ..
آدمها جوری غرق در گذشته های حتی تلخشان میشوند ، که گویی گلستان ابراهیمی بوده برای خودش ،
جوری ناملایماتش را از یاد میبرند گویی که همه شهد بوده و عسل ،
جوری یاد رفتگانشان را نیک میدارند ،که گویی همه فرشته بودند و ملک .
آدمها ، مرکبات تلخِ در قند مانده اند ؛ که #گذر_زمان ، شیرینیشان میکند .