63
آهنگ "قصهٔ پریا" را که گوش میدهم ، ناخودآگاه کوه یخی دور و برم را در برمیگرد ، کوه یخی که بهمن نود یک ، با خواندن آثار "نازی صفوی" در کنار گوش دادن همزمان این آهنگ سراغم آمد ، دالان بهشت ، برزخ اما بهشت .. یادم می آید که چقد در نقش های این دو داستان فرو رفته بودم ، یادم می آید چقدر بند بند نوشته های این نویسنده برایم ملموس بود ، یادم آمد .. که کوه یخِ خودم را که همان روزها بیخیالش شده بودم را دوباره در آغوش گرفتم و برایش عزاداری کردم ، که نبودش را واقعا باور کنم ، که سردیِ ماجراهای بینمان را باور کنم ، که یخ بودنش ، بیدارم کند ، که خودم با دست های خودم همهٔ آنچه که شده بود را چال کنم ، نه برای فراموشی ، برای کنار آمدن ، برای واقع بینانه برخورد کردن ، برای برگشتن به جریان زندگی پیش رو ، یادم آمد از همان روزها بود که دوباره تصمیم گرفتم گریه ام را قورت ندهم ، یادم آمد خودم را به سنگو سفتو سختی نزنم ، یادم آمد من هم آدمم ، حتی اگر کوه یخی به غایت سرد در سینه دارم ، یادم آمد با داشته هایم زندگی کنم ، ادامه دهم ، بی آنکه سعی در آب و زایل کردنه اتفاقات سرد و یخ و تلخ ؛ اما خاطره انگیزم داشته باشم . یادم آمد .. دوست داشتن ، قابل حمل است ، همیشه ، تا ابد ، و لزومی ندارد هرجا به بن بستی خوردیم ، خود را ملزم به سقطش بداریم .. یادم آمد .. گلویم ، که هر وقت یاد نازی صفوی ها و قصه پریا ها می افتد و باد میکند را از طرف مهناز ها و مهوش ها ببوسمو لبخند بزنمو بگذارم خودش ، دلتنگی هایش را آرام هضم کند و بادش را بخواباند ..
#شب_نوش_با_طعم_آثار_نازی_صفوی
#واقع_پذیری_و_واقع_بینی
- ۹۴/۱۲/۱۴