خواب گردی

63

جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۴۰ ق.ظ


آهنگ "قصهٔ پریا"  را که گوش میدهم ، ناخودآگاه کوه یخی دور و برم را در برمیگرد ، کوه یخی که بهمن نود یک ، با خواندن آثار "نازی صفوی" در کنار گوش دادن همزمان این آهنگ سراغم آمد ، دالان بهشت ، برزخ اما بهشت .. یادم می آید که چقد در نقش های این دو داستان فرو رفته بودم ، یادم می آید چقدر بند بند نوشته های این نویسنده برایم ملموس بود ، یادم آمد .. که کوه یخِ خودم را که همان روزها بیخیالش شده بودم را دوباره در آغوش گرفتم و برایش عزاداری کردم ، که نبودش را واقعا باور کنم ، که سردیِ ماجراهای بینمان را باور کنم ، که یخ بودنش ، بیدارم کند ، که خودم با دست های خودم همهٔ آنچه که شده بود را چال کنم ، نه برای فراموشی ، برای کنار آمدن ، برای واقع بینانه برخورد کردن ، برای برگشتن به جریان زندگی پیش رو ، یادم آمد از همان روزها بود که دوباره تصمیم گرفتم گریه ام را قورت ندهم ، یادم آمد خودم را به سنگو سفتو سختی نزنم ، یادم آمد من هم آدمم ، حتی اگر کوه یخی به غایت سرد در سینه دارم ، یادم آمد با داشته هایم زندگی کنم ، ادامه دهم ، بی آنکه سعی در آب و زایل کردنه اتفاقات سرد و یخ و تلخ ؛ اما خاطره انگیزم داشته باشم . یادم آمد .. دوست داشتن ، قابل حمل است ، همیشه ، تا ابد ، و لزومی ندارد هرجا به بن بستی خوردیم ، خود را ملزم به سقطش بداریم .. یادم آمد .. گلویم ، که هر وقت یاد نازی صفوی ها و قصه پریا ها می افتد و باد میکند را از طرف مهناز ها و مهوش ها ببوسمو لبخند بزنمو بگذارم خودش ، دلتنگی هایش را آرام هضم کند و بادش را بخواباند .. 


#شب_نوش_با_طعم_آثار_نازی_صفوی

#واقع_پذیری_و_واقع_بینی


  • ۹۴/۱۲/۱۴
  • فـرشـده ..

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

دريافت کد :: صداياب