خواب گردی

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است


جاهای گرم همیشه بیشتر ساییده میشوند ،

بیشتر فرسوده میشوند ،

بیشتر چرک میگیرند ،

بیشتر بکار گرفته میشوند ،

مثل پشت گاز آشپزخونه ؛

مثل دلهای خونگرم ؛

مثل دستان مهربان !


  • ۰ نظر
  • ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۴۰
  • فـرشـده ..


حواسمان به مادرهایمان باشد ؛

حواسمان به استعدادهایی که لای قابلمه و دیگو ظرفهای روزانه پنهانشان کرده اند ،

حواسمان به یادداشت هایشان ، به خلاقیت ها و ابتکاراتشان ، به نحوهٔ تفکرشان ، به ظرافت هایی که در کارهای روزانه بخرج میدهند ..

حواسمان باشد ، که #مادری ، استوپ خوردنه پیشرفت ها و شکوفایی های یک زن در قالب پختو پز و سیر و خفه کردنه شکم و صدای اهالی خانه نیست ، حواسمان باشد فقط فرزندان نیستند که حق باروری در بستر خانواده را دارند ، حواسمان باشد پدر مادرهایمان هم حق آپدیت شدن دارند و محظوظ شدن از شرایط و امکانات جدید .  

 

#اندکی_نگاه_تأمل_آمیز

  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۳۳
  • فـرشـده ..


آهنگ "قصهٔ پریا"  را که گوش میدهم ، ناخودآگاه کوه یخی دور و برم را در برمیگرد ، کوه یخی که بهمن نود یک ، با خواندن آثار "نازی صفوی" در کنار گوش دادن همزمان این آهنگ سراغم آمد ، دالان بهشت ، برزخ اما بهشت .. یادم می آید که چقد در نقش های این دو داستان فرو رفته بودم ، یادم می آید چقدر بند بند نوشته های این نویسنده برایم ملموس بود ، یادم آمد .. که کوه یخِ خودم را که همان روزها بیخیالش شده بودم را دوباره در آغوش گرفتم و برایش عزاداری کردم ، که نبودش را واقعا باور کنم ، که سردیِ ماجراهای بینمان را باور کنم ، که یخ بودنش ، بیدارم کند ، که خودم با دست های خودم همهٔ آنچه که شده بود را چال کنم ، نه برای فراموشی ، برای کنار آمدن ، برای واقع بینانه برخورد کردن ، برای برگشتن به جریان زندگی پیش رو ، یادم آمد از همان روزها بود که دوباره تصمیم گرفتم گریه ام را قورت ندهم ، یادم آمد خودم را به سنگو سفتو سختی نزنم ، یادم آمد من هم آدمم ، حتی اگر کوه یخی به غایت سرد در سینه دارم ، یادم آمد با داشته هایم زندگی کنم ، ادامه دهم ، بی آنکه سعی در آب و زایل کردنه اتفاقات سرد و یخ و تلخ ؛ اما خاطره انگیزم داشته باشم . یادم آمد .. دوست داشتن ، قابل حمل است ، همیشه ، تا ابد ، و لزومی ندارد هرجا به بن بستی خوردیم ، خود را ملزم به سقطش بداریم .. یادم آمد .. گلویم ، که هر وقت یاد نازی صفوی ها و قصه پریا ها می افتد و باد میکند را از طرف مهناز ها و مهوش ها ببوسمو لبخند بزنمو بگذارم خودش ، دلتنگی هایش را آرام هضم کند و بادش را بخواباند .. 


#شب_نوش_با_طعم_آثار_نازی_صفوی

#واقع_پذیری_و_واقع_بینی


  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۰
  • فـرشـده ..


از همان روزی که تلفن ها #بی_سیم شدند و تو ؛

#شیش_دانگ ننشستی پای تلفن ، تا چشم و دست و گوشهایت ؛

فقط و فقط ، آن سوی خط را بپایند ؛

#فاتحهٔ یمان ، خوانده شد ..


  • ۰ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۱۲
  • فـرشـده ..


آدمها جوری غرق در گذشته های حتی تلخشان میشوند ، که گویی گلستان ابراهیمی بوده برای خودش ، 

جوری ناملایماتش را از یاد میبرند گویی که همه شهد بوده و عسل ، 

جوری یاد رفتگانشان را نیک میدارند ،که گویی همه فرشته بودند و ملک .

آدمها ، مرکبات تلخِ در قند مانده اند ؛ که #گذر_زمان ، شیرینیشان میکند .


  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۰۹
  • فـرشـده ..


دوست_داشتن ؛ در واقع همان ملین است ،

ملین اعضا و جوارح و‌ تک تک استخوان هایت ، 

که شبی با انگشتان مشت کرده و عضله های منقبض و ابروهایی گره کرده به ناگه دچارش میشوی ، و صبحِ بعدش که از خواب بیدار میشوی ، حس میکنی تمام بدنت را در روغن زیتون خوابانده اند ، نرم ِ نرم .. 

آنقدر نرم که حتی نمیتوانی لب هایت را کنترل کنی و گوشه یشان مدام با لبخندی کج است و وارفته ، 

حسم این است که دوست داشتن ، از یک تنِ بادی بیلدینگ رفته و سیکس پکیسمی ، یک هو یک ژیمناستورِ منعطف میسازد .‌از همان ها که قادرند همچون همان روغن زیتون ، از سخت ترین معابر هم بواسطه ی همان انعطافشان ، عبور‌کنند و خراشی برندارند . 


#مچاله_میکند_مرا_چو_موم_لای_پنجه اَش


  • ۰ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۶
  • فـرشـده ..

دريافت کد :: صداياب