جاهای گرم همیشه بیشتر ساییده میشوند ،
بیشتر فرسوده میشوند ،
بیشتر چرک میگیرند ،
بیشتر بکار گرفته میشوند ،
مثل پشت گاز آشپزخونه ؛
مثل دلهای خونگرم ؛
مثل دستان مهربان !
- ۰ نظر
- ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۴۰
جاهای گرم همیشه بیشتر ساییده میشوند ،
بیشتر فرسوده میشوند ،
بیشتر چرک میگیرند ،
بیشتر بکار گرفته میشوند ،
مثل پشت گاز آشپزخونه ؛
مثل دلهای خونگرم ؛
مثل دستان مهربان !
حواسمان به مادرهایمان باشد ؛
حواسمان به استعدادهایی که لای قابلمه و دیگو ظرفهای روزانه پنهانشان کرده اند ،
حواسمان به یادداشت هایشان ، به خلاقیت ها و ابتکاراتشان ، به نحوهٔ تفکرشان ، به ظرافت هایی که در کارهای روزانه بخرج میدهند ..
حواسمان باشد ، که #مادری ، استوپ خوردنه پیشرفت ها و شکوفایی های یک زن در قالب پختو پز و سیر و خفه کردنه شکم و صدای اهالی خانه نیست ، حواسمان باشد فقط فرزندان نیستند که حق باروری در بستر خانواده را دارند ، حواسمان باشد پدر مادرهایمان هم حق آپدیت شدن دارند و محظوظ شدن از شرایط و امکانات جدید .
#اندکی_نگاه_تأمل_آمیز
آهنگ "قصهٔ پریا" را که گوش میدهم ، ناخودآگاه کوه یخی دور و برم را در برمیگرد ، کوه یخی که بهمن نود یک ، با خواندن آثار "نازی صفوی" در کنار گوش دادن همزمان این آهنگ سراغم آمد ، دالان بهشت ، برزخ اما بهشت .. یادم می آید که چقد در نقش های این دو داستان فرو رفته بودم ، یادم می آید چقدر بند بند نوشته های این نویسنده برایم ملموس بود ، یادم آمد .. که کوه یخِ خودم را که همان روزها بیخیالش شده بودم را دوباره در آغوش گرفتم و برایش عزاداری کردم ، که نبودش را واقعا باور کنم ، که سردیِ ماجراهای بینمان را باور کنم ، که یخ بودنش ، بیدارم کند ، که خودم با دست های خودم همهٔ آنچه که شده بود را چال کنم ، نه برای فراموشی ، برای کنار آمدن ، برای واقع بینانه برخورد کردن ، برای برگشتن به جریان زندگی پیش رو ، یادم آمد از همان روزها بود که دوباره تصمیم گرفتم گریه ام را قورت ندهم ، یادم آمد خودم را به سنگو سفتو سختی نزنم ، یادم آمد من هم آدمم ، حتی اگر کوه یخی به غایت سرد در سینه دارم ، یادم آمد با داشته هایم زندگی کنم ، ادامه دهم ، بی آنکه سعی در آب و زایل کردنه اتفاقات سرد و یخ و تلخ ؛ اما خاطره انگیزم داشته باشم . یادم آمد .. دوست داشتن ، قابل حمل است ، همیشه ، تا ابد ، و لزومی ندارد هرجا به بن بستی خوردیم ، خود را ملزم به سقطش بداریم .. یادم آمد .. گلویم ، که هر وقت یاد نازی صفوی ها و قصه پریا ها می افتد و باد میکند را از طرف مهناز ها و مهوش ها ببوسمو لبخند بزنمو بگذارم خودش ، دلتنگی هایش را آرام هضم کند و بادش را بخواباند ..
#شب_نوش_با_طعم_آثار_نازی_صفوی
#واقع_پذیری_و_واقع_بینی
از همان روزی که تلفن ها #بی_سیم شدند و تو ؛
#شیش_دانگ ننشستی پای تلفن ، تا چشم و دست و گوشهایت ؛
فقط و فقط ، آن سوی خط را بپایند ؛
#فاتحهٔ یمان ، خوانده شد ..
آدمها جوری غرق در گذشته های حتی تلخشان میشوند ، که گویی گلستان ابراهیمی بوده برای خودش ،
جوری ناملایماتش را از یاد میبرند گویی که همه شهد بوده و عسل ،
جوری یاد رفتگانشان را نیک میدارند ،که گویی همه فرشته بودند و ملک .
آدمها ، مرکبات تلخِ در قند مانده اند ؛ که #گذر_زمان ، شیرینیشان میکند .
دوست_داشتن ؛ در واقع همان ملین است ،
ملین اعضا و جوارح و تک تک استخوان هایت ،
که شبی با انگشتان مشت کرده و عضله های منقبض و ابروهایی گره کرده به ناگه دچارش میشوی ، و صبحِ بعدش که از خواب بیدار میشوی ، حس میکنی تمام بدنت را در روغن زیتون خوابانده اند ، نرم ِ نرم ..
آنقدر نرم که حتی نمیتوانی لب هایت را کنترل کنی و گوشه یشان مدام با لبخندی کج است و وارفته ،
حسم این است که دوست داشتن ، از یک تنِ بادی بیلدینگ رفته و سیکس پکیسمی ، یک هو یک ژیمناستورِ منعطف میسازد .از همان ها که قادرند همچون همان روغن زیتون ، از سخت ترین معابر هم بواسطه ی همان انعطافشان ، عبورکنند و خراشی برندارند .
#مچاله_میکند_مرا_چو_موم_لای_پنجه اَش