20
من یادم نمی آید سالِ گذشته ، در فصلِ نوبرانۀ اَنارها ؛ نیت کرده باشم که تمامِ دانه های اَنار را در
نبودِ تو برای خودم حرام کنم ؛ یادم نمی آید کاسۀ اَنار را که پر کردم از این بلورهای قرمز ؛ نخورده سیر
شوم و بی میل کنارشان بگذارم و بدهمشان به دیگری ؛ یادم نمی آید گفته باشم مِن بعد اَنار برای من
معنیِِ زندگی و شر و شوری اَش را نخواهد داد ؛ نمی آید ؛ هر چه فکر میکنم یادم نمی آید ؛ که چه از
پاییز و زمستانِ پارسال بر من گذشته که تا چشم باز میکنم و خودم را مشغوله دلخوشی های اَخیرم
میبینم ؛ بی رغبتی همۀ وجودم را میگیرد ؛ عوضش چه شود خوب اَست ؟! که همۀ این بی رغبتی ها
جایش را داده باشند به یک مهرِ عمیق به پاییزت ؛ میفهمی ؟! من دارم پاییزه همیشه منفورت را نفس
میکشم ؛ من دارم عاشقِ تمامِ روزهایش میشوم ؛ با همۀ نفس های تنگم ، هوایش را ذخیرۀ سلول های
خالی شدۀ احساسم میکنم ؛ من منتظره تمامِ لحظه هایش هستم .. از آبانش بگیر تا یلدایش را ..
شاید مزۀ اَنار ها هم تا آن روز ؛ فرقی کرد ..
- ۹۳/۰۹/۰۵