12
شنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۳، ۰۷:۴۸ ق.ظ
یه کاسه پر از نارنگی و کیویِ ترش رو میز گذاشتم ؛ بهش نگاه میکنم اما ، میترسم بخورمشون ؛ من دیگه حتی
جرأتِ خوردنِ یه پر نارنگیه ترشم ندارم ؛ حتی نمیتونم بشینم جلو فاطی و آب غوره سر کشیدنای صبحشو نگاه
کنم ؛ روحمو جم میکنه ؛ مچاله میکنه ؛ من دیگه شبا از رخته خوابمم میترسم ؛ از خوابیدن و کابوس دیدن
میترسم ، چقدر ترسام زیاد شدن ؛ چقدر همۀ چیزای دورو برمو ، اون سیاه چالۀ ترسی که تو وجودمه ، داره
میبلعه ؛ تا دیروز تنها ترسم کنفرانس دادن بود ؛ امروز اما ..
جرأتِ وجودم کشیده شده ؛ کشیده ترم میشه ، جاشو یه کوزۀ تاریک و عمیق پرِ پرخاشگری از ترس و
بی اعتمادی گرفته ، که هرکیو هرچی بهش نزدیک میشه ، جیغش با زَهره فُشای ترسیدهَ ش میره هوا ..
یادم باشه ، امیر رو اینبار که دیدم ، قبلِ غر زدن به سر و هیکلم بش بگم ؛ لاغریمو ول کن ؛
دلم ببین چقد کوچیک شده ..
- ۹۳/۰۸/۱۷