مثلن خیلی وخت است که لباس هایم را تا ، یا آویزان نکرده ام ، همه اش را پرت کرده ام گوشه ای ؛
مثل همین فکر هایم ؛ هر دفه آمده اند سراغم ، همه را پرت کردم ام گوشۀ ذهنم و همان جور در هم
مانده اند ؛
همین است که انباری ذهنم دارد میترکد ، همین است دارد فشار میاورد به درِ فهمَم ؛ فشار میاورد به
درکِ همینی که هستُ هستم ، که ذهنم را همه اَش درگیرِ پیش پا اُفتاده ترین و دمه دست ترین مسألۀ
این روزهایم (!) کنم ، مسائلی که انقدر کوچکند میان گندگیِ کلافِ درهم پیچیدۀ زندگیم .
- ۰ نظر
- ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۲